خانه / پرونده ها / داستان / عطر پاکدامنی
dd1cf993d13b40458c54

عطر پاکدامنی

{jcomments on}نقل شده است : مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید .     dd1cf993d13b40458c54

روزی شخصی علتش را از او پرسید . گفت : ای مرد ! داستان من از اسرار است و باید این سرّ ، بین من و خدای متعال باقی بماند . آن شخص او را قسم داد و گفت : دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی .

گفت : در اول جوانی ، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود . روزی زنی و کنیزی درِ دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند ؛ وقتی قیمت آن ها را حساب کردم ، برخاستند و گفتند : ای جوان ! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم .

من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم . وقتی رسیدیم ، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم .

بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت کردند ؛ وقتی داخل خانه شدم ، دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی زینت شده است . مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند . بعد ، آن زن چادر از سر برداشت . دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی زا ندیده بودم . او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و زیبا آراسته بود . آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت . بعد طعام آوردند ؛ سپس به من گفت : ای جوانمرد ! غرض من از خریدن پارچه ، به دست آوردن تو بود .

وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم ، شیطان وسوسه ام کرد . نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود . در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد : ” و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی فَإنَّ الجَنَّهَ هِیَ المَأوی ؛ و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد ، بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود . “

در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم . آن زن مشغول عشوه گری شد ؛ اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم . چون او مرا بی میل دید ، به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند ، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند . بعد از آن به من گفت : یا مرا به مرادم می رسانی یا تو را به هلاکت می رسانیم ؛ حال کدام را اختیار می کنی ؟

گفتم : اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی ، مرتکب این عمل زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم .

آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد . با خود گفتم : باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم . فریاد زدم : مرا نزنید ! دست و پای مرا باز کنید ، من راضی شدم .

مرا باز کردند ، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم ، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم .

وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند ، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند .

در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم ، آن گاه خود را به آبی رساندم ، جامه های خود را شستم و غسل کردم . ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم ، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت : ای پرهیزکار ! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی ، تو را از این بلا نجات دادیم .

آن گاه گفت : دل خوش دار که این لباس ، هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش ، هرگز از تو برطرف نمی گردد . از آن روز تاکنون ، نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش ، از بدنم برطرف گردیده است .

 

منبع : خزینه الجواهر ؛ ص ۶۵۴

همچنین ببینید

داستان حجاب

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟ گفت: آره! خیلی دوسش دارم. گفتم: امام ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *