خانه / مناسبتنامه / با زهم شب قدر…

با زهم شب قدر…

ساعت نزدیک ۱۲ شب است بچه های کوچک این طرف و آن طرف به چشم می  خورند، یکی دارد بازی می کند و دیگری روی پای پدرش خوابش برده و آن یکی مظلومانه به صورت بقیه نگاه می کند. شاید او هم از دیدن بعضی چهره ها در مسجد تعجب کرده. چهره هایی که سروکله شان فقط این چند شب این طرف ها پیدا شده

و شاید تا سال دیگر هم خبری از آنها نشود. آخر امشب با بقیه شب ها خیلی فرق دارد. امشب خانه خدا حال و هوای دیگری دارد. امشب قرار است تا صبح، چشم ها روی هم نرود و روی دل ها فقط به آسمان باشد. امشب قرار است عهد و پیمان بسته شود و اشک ها سرازیر شود و دل ها صاف و زلال شوند. امشب قرار است تقدیر عالم امکان رقم بخورد. آخر امشب شب قدر است و…
غسل این شب ها را مقارن غروب آفتاب کردن بهتر است… خودت را آماده کرده ای. یک سال است دلت را خانه تکانی نکرده ای. یادت هست؟ درست بعد از شب بیست و سوم ماه رمضان و احیاء در مسجد و کلی قول و قرار با آن زیباترین و هزاران آرزو.
به او قول دادی دیگر خوب شوی. دیگر حرف گوش کن شوی. خودت را به او بسپاری و هر جا او گفت تو بروی و هر چه او گفت انجام دهی. به کتاب مقدسش سوگند خوردی و تقاضای بخشش کردی و گفتی خوب می شوم. قرآنش را روی سرگذاشتی و عهد کردی دیگر به این سادگی نگذاری گردوغبار روی دلت بنشیند. چه اشک ها ریختی و چه ناله ها کردی . ولی باز یک سال گذشته و دلت پر از گرد و غبار است. به سختی می  توانی پشت این همه گردوغبار، دلت را بشناسی؛ دلت را که زمانی صاف و زلال بود. به یاد قول و قرارهای انجام نداده افتاده ای و عهد و پیمان های شکسته. سرت را پایین انداخته ای و شرمنده ای. اگر کس دیگری بود، رویش را نداشتی دوباره پیش او بروی، ولی او فرق می  کند. او مهربان تر از این حرف هاست.او مهربان ترین است. او خود مهربانی است. جز او کسی را نداری. تنها آغوش اوست که همیشه به رویت باز است. می  توانی راحت خودت را در آغوشش رها کنی و های های گریه کنی. دوباره بگویی اشتباه کردم و دوباره عهد و پیمان ببندی و دوباره از او بخواهی گرد و غبار دلت را پاک کند و…
غروب و شب قدر است و تو می  خواهی خودت را آماده کنی؛ آماده کنی برای یک شب طولانی. از طهارت جسم شروع می  کنی و خودت را به زلالی جریان آب می  سپاری. قطرات  آب از سرورویت جاری است و تو به فکر جریان زلال او هستی. ای کاش بتوانی خودت را به جریان زلالش بسپاری.
خواب 
همیشه خواب بوده ای، خواب خواب. نه طلوع آفتاب را دیده ای و نه نسیم سحرگاهی را احساس کرده ای. خودت را به لذت خواب سپرده ای و خیالت را راحت کرده ای. نمی خواستی کمی چشمانت را باز کنی تا چیزهای دیگری را هم ببینی، واقعیت های دوروبرت را، زندگی ات را و خودت را. دنیای خواب بهتر است. می  توانی بی  خیال همه چیز شوی و در همان خواب زندگی کنی. یک زندگی خواب آلود با چشمان خسته و بسته که هیچ نوری را نمی  بینند. دوست دارند در تاریکی مطلق زندگی کنند و همان طور بسته بمانند. ولی امشب فرق دارد. از سر کار زودتر آمده ای  روی مبل دراز کشیده ای و به امشب فکر می  کنی. امشب باید تا صبح بیدار بمانی. امشب باید خلوت شب و سپیده دم صبح را خودت درک کنی.امشب دیگر وقت خواب نیست. امشب باید چشمانت باز باشند حتی اگر مجبور شوی هر چند دقیقه، خنکی آب را بر پوست صورتت حس کنی. امشب اگر بیدار نباشی همه سال باز در خواب می  مانی.

 

هزاران بار صدایش بزن 
اللهم انی اسئلک باسمک یاالله یارحمن یا رحیم یا کریم یا مقیم یا عظیم یا قدیم یا علیم یا حلیم یا حکیم سبحانک یا لااله الاانت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب… در مسجد نشسته ای و به نوای دعا گوش سپرده ای.جوشن کبیر را از بچگی یادت هست. یک جورهایی جوشن کبیر خواندن را با شب قدر یکی می  دانستی. فکر می  کردی اگر در مسجد ننشینی و این دعا را نخوانی شب قدرات، قدر نمی شود. دعایی پر از نام های او:یاسیدالسادات یا مجیب الدعوات یا رفیع الدرجات یا ولی الحسنات یا غافرالحطیئات… نام های او را یکی یکی به زبان می  آوری و می  خواهی غرق او شوی. دوست داری عاشقانه او را صدا بزنی، دوست داری اینقدر نامش را بگویی تا دیگر هیچ چیز را جز او نبینی. فقط او بماند و تو. فقط عاشق ترین بماند و تو: یا خیرالغافرین یا خیرالفاتحین یا خیر الناصرین یا خیر الحاکمین… چشم ها را بسته ای و لبانت حرکت می  کند. پاکی اسم هایش لبانت را تطهیر می  کند. چقدر نام هایش زیباست. چقدر نام هایش… نمی  دانی چه بگویی. هر چه بگویی کم است. هر چه بخواهی در نام های او پنهان شده؛ زیبایی، مهربانی، بزرگی، بخشش، قدرت علم ، زلالی یا احکم الحاکمین یا اعدل العادلین یا اصدق الصادقین یا اطهر الطاهرین … دوست داری او را با عاشقانه ترین صدایت صدا بزنی. ولی دلت هنوز اسیر است. باید اول دلت را آزادکنی. باید به نام او بندهای دلت را یکی یکی پاره کنی. باید به نام او دلت را بشکنی و دوباره بسازی. اینجا دل شکسته خریدار دارد. دل شکسته می  تواند او را عاشقانه صدا بزند. دلت را بشکن. دلت را به هزاران نامش بشکن.
فریاد بزن 
قرآن روبه رویت است و التماس دلت را می کنی. دلت سنگ شده است. از اشک می خواهی و او بی اعتنایی می کند. به دست و پایش افتاده ای. ناله می زنی، ضجه می زنی، ولی دلت انگار نه انگار. اللهم انی اسئلک بکتابک المنزل و ما فیه و فیه اسمک الله اکبر و اسماوِک الحسنی و ما یخاف و یرجی ان تجعلنی من عتقائک من النار. دعا را زمزمه می کنی و به آیه های قرآن نگاه می کنی. تو هم دوست داری از آزادشدگان از آتش باشی، ولی دلت همراهی نمی کند و چشم ها هم. دلت خشک است و چشم ها خشک تر. باز ناله می کنی و ضجه می زنی ولی هیچ خبری نمی شود. نمی دانی چه کنی. بی پناه شده ای و ناامید. ولی می دانی تا او هست – و او همیشه است- نباید ناامید شوی. تا او را داری بی پناه نیستی. با تمام وجودت او را فریاد می زنی. صدایی از حلقت بیرون نمی آید. او را در دلت فریاد می زنی. فریاد می زنی و فریاد می زنی. ناگهان دلت می لرزد. همان لرزش آشنای سال های دور. همان لرزش خوشایند که مدت هاست تجربه اش نکرده ای. دلت می لرزد و تو آرام می شوی. چشمانت می گریند و تو آرام تر می شوی؛ هرچند در دلت توفان فریادهاست.
شب روشن 
چراغ های مسجد یکی یکی روشن می شود و قرآن ها را جمع می کنند؛ قرآن هایی که تا چند دقیقه پیش روی سرها بودند و شاهد. شاهد بر قول و قرار آدم ها: اللهم بحق هذاالقرآن و بحق من ارسلته به و بحق کل مؤمن مدحته فیه بحقک علیهم فلا احد اعرف بحقک منک. اینها را زیر لب زمزمه می  کردی و آماده می شدی برای بستن عهد و پیمان. باید به عزیزترین این عالم سوگند بخوری. قرآن او را شاهد می گرفتی و ۱۰ مرتبه بک یا الله و به خالق همه این زیبایی ها سوگند می خوردی. به عزیزترین موجودات این عالم سوگند می خوردی و ۱۰ مرتبه بمحمد، ۱۰ مرتبه بعلی، ۱۰ مرتبه… این نام های زیبا را تکرار می کردی و قول می دادی دیگر خوب شوی. دیگر هرچه آنها دوست دارند انجام دهی و دلت را پرگرد و غبار نکنی. قول می د ادی دیگر عهدشکنی نکنی و سال بعد با دلی زلال تر پیش آنها بروی، با دلی آماده تر…
همه این قول وقرارها را گذاشته ای و حالا تو مانده ای و خلوت شبانه کوچه ها. کوچه ها و خیابان ها پر از آدم، ولی خلوت هستند. هرکسی در خلوت تنهایی شبانه خودش فرو رفته. شبی که جان می دهد برای پیاده روی  هایی طولانی زیر آسمان. دلت را پاک کرده ای و زلال آمده ای زیر پاکی آسمان و می خواهی پرواز کنی. می خواهی تا صبح با او نجوا کنی. اینقدر سبک شده ای که هر نسیمی تو را پرواز می دهد و نور هر ستاره ای نردبانی می شود برای بالا رفتن. دلت بالا و پایین می پرد و شادی می کند. چشمانت جور دیگری است و روحت آرام است. دوست داری تا صبح همین جور راه بروی و راه بروی. دوست داری هیچ کس مزاحم این خلوت عاشقانه ات نشود. نمی خواهی به فردا فکر کنی. نمی خواهی به ازدحام دود و ماشین و آهن  و سیمان فردا فکر کنی. نمی خواهی به یاد سختی راه بیفتی و جاده های پرگردوغبار. نمی خواهی دوباره دلت را دربند ببینی و روحت را در غل و زنجیر. دوست داری مثل امشب سبک باشی. دوست داری دلت مثل آسمان پاک آن بالاها زلال زلال باشد. حس می کنی… حس می کنی… حس می کنی تازه به دنیا آمده ای. همه چیزت بوی تازگی می دهد. حس می کنی چشمانت را تازه به این دنیا باز کرده ای و معصومیت دوباره ای را در خودت احساس می کنی. همه چیز جور دیگری است. دوست داری با آن چشمان معصوم به آسمان نگاه کنی و در این خلسه شبانه غرق شوی

منبع: روزنامه همشهری

 

حجاب و عفاف،حجاب وعفاف،عفاف و حجاب،عفاف وحجاب،پوشش،utht, p[hf،utht, p[hf،p[hf, utht،p[hf, utht

همچنین ببینید

زنان افتخار آفرین شهید در دفاع مقدس

زهرا حسینی راوی کتاب دا با آغاز جنگ، زهرا حسینی که در آن هنگام دختری ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *