خانه / مقالات حجاب / گوهر اخلاص / در بیانِ حیا و آزرم و حُسن خلق

گوهر اخلاص / در بیانِ حیا و آزرم و حُسن خلق

گوهر اخلاص / در بیانِ حیا و آزرم و حُسن خلق

گوهر اخلاص / در بیانِ حیا و آزرم و حُسن خلق

احتراز از محرمات

سردفتر مکارم اخلاق و دیباچه محاسن اشفاق حیا است که که «الحیاء من الایمان»

حکایت: وقتی جمعی از ارسطاطالیسِ حکیم استفسار نمودند که: ای حکیم! چگونه روا باشد که قادر حکیم و علیم قدیم، زمان را از وجود پیغمبری که بعثت او بر بندگانْ محضِ لطف است خالی گذارد «و خلایق محتاج اند به معصومی که ایشان را هدایت فرماید به حلال و نهی نماید از حرام» ارسطو جواب داد که: اگر در زمانی پیغمبری مبعوث نگردد چون در جبلت آدمی عقل و حیا منظور است به دلیل عقلْ ارتکاب امور حسنه کنند و به قوت حیا از محرمات احتراز نمایند.

آورده اند که نوبتی جمعی از پیران در موضعی نشسته بودند و کودکان در پیش ایشان به بازی اشتغال داشتند. پیری بانگ بر طفلان زد که شرم نمی دارید که پیش پیران سالخورده بازی می کنید و شرایط حرمت به جای نمی آورید. یکی از کودکان گفت: اگر این پیران از خداوند سبحانه شرم داشتندی هیبت ایشان ما را از این بی ادبی منع کردی.

ترس از خدای تعالی

آورده اند که جمعی از صوفیه به سفری می رفتند. یکی از ایشان حکایت کرد که در اثنای راه، گذر ما بر جنگی افتاد و از آن بیشه آواز شیر و انواع سباع ضارّه به سمع رسیده، خوف تمام بر یاران استیلا یافت. در آن حال مردی را دیدم که در گوشه ای خفته است و آن شیر بر بالای سر او چرا می کند، او را بیدار کرده گفتیم: این موضع نه جای استراحت است، مگر آواز شیران به گوش تو نمی رسد؟ جوان سر بر آورد و گفت: هر که از خدای تعالی ترسد از غیر او نترسد.

صبر بر تلخی

در کتب تواریخ مسطور است که هرگاه تحفه به مجلس خواجه نظام الملک وزیر سلطان ملکشاه می آوردند خواجه نیکونهاد آن را بر حضار مجلس قسمت می فرمود. نوبتی از باغبانان سه خیار نورس به خدمت آوردند. خواجه هر سه خیار را خورده فرمود تا هزار درم به او دادند. چون مجلس خلوت شد، یکی از ندیمان که به مرتبه خصوصیت ممتاز بود با خواجه گفت: چون بود که وزیر از این سه خیار نورس به حضار نداد؟ و این معنی خلاف شیوه معهود بود. خواجه فرمود: زیرا که آن خیارها تلخ بود، اندیشیدم که اگر به دیگری دهم تاب مرارت آن نیاورده بر آن تلخی صبر نکنند و بر زبان آوَرَد آن بیچاره که به امید تمام تحفه آورده خجل و منفعل شود.

ترک فعل قبیحه

در روضه الصفا مسطور است که خواجه نظام الملک مدرسه نظامیه بغداد را به اتمام رسانیده، مستقلات نافع بر آن وقف فرمود به جهت مدرس و کتاب دار و طلبه علوم و خدام آن مدرسه وظیفه ای مقرر ساخت و کتاب داری آن بقعه را به زکریای تبریزی تفویض نمود.

خدام مدرسه چند نوبت به سمع خواجه رسانیدند که [زکریا] به شرب شراب لعل فام و مصاحبت شاهدان گل اندام اشتغال می نماید. خواجه جواب داد که مرا درباره او اعتقاد تمام است و تا این معنی به رای العین مشاهده نگردد باور نکنم.

چون چند نوبت این سخن به سمع خواجه رسید شبی ناشناس به مدرسه رفته بر بام کتابخانه برآمد و از روزن به درون نگریسته آنچه از زبان مردم شنیده بود به عینه مشاهده نمود و به منزل مراجعت فرموده صباح متولی موقوفات مدرسه را طلبیده پرسید که وظیفه ابوزکریا چند است؟ جواب داد که فلان مبلغ. خواجه آن را مضاعف ساخته، بروات نوشته، به دست یکی از خدام داده گفت: این را به زکریا ده و از زبان ما سلام رسانیده و بگوی والله که در وقت تعیین وظایف، من نمی دانستم که ایشان را اخراجات ضروریه می باشد و الاّ وظیفه ایشان را به این مبلغ قرار نمی دادم و چون این پیغام زکریا رسید ترک آن افعال قبیحه نمود توبه کرد.

تکریم عُلم

آورده اند که امیر اسماعیل سامانی و برادر بزرگ ترش اسحاق با یکدیگر نشسته بودند که یکی از علمای بخارا به مجلس امیر اسماعیل برآمد. امیر او را تعظیم نموده بر دست راست خود جای داد و چون عالم عزم رفتن کرد، امیر هفت قدم او را مشایعت نمود.

اسحاق با برادر گفت: اگر همیشه چنین کنی که امروز بر آن اقدام نمودی از تعظیم نمودن با مردم، هیبت تو در دل ها کم شود و خلل در امور سلطنت تو روی نماید. امیر جواب داد که فضیلت علم زیاده از آن است که در بیان آید.

ضیافت

آورده اند که حضرت امام حسین علیه السلام نوبتی به راهی می رفت و جمعی از کودکان چیزی می خورند. چون آن حضرت را دیدند، برخاسته گفتند: یا ابن رسول الله! التماس داریم که ما را از خاک برداری و در اکل این طعام با ما موافقت نمایی. حضرت امام حسین از اسب فرود آمده به ایشان طعام تناول نمود. آن گاه گفت: شما نیز تا به منزل من آیید تا من نیز شما را ضیافت کنم. کودکان به خانه آن ثمره شجره نبوت شتافتند و آن حضرت ایشان را ضیافت نموده هر یک را خلعتی فاخر داد.

سلمانِ فارسی

آورده اند که سلمان فارسی حاکم بلده ای از بلاد شام بود و عادت و سیرت او به هیچ وجه تغییر نکرده، به همان طریق [بود] که همیشه سلوک می نمود، در ایام امارت تحصیل معاش می نمود.

روزی در بازار می گذشت، مردی را دید که به جهت چهار پای خود علف خریده و کسی را می جست که پی کار گیرد. چون سلمان را بدید او را نشناخته به پی کار گرفت و به حمل آن حشیش تکلیف کرد. سلمان آن علف را بر سر نهاده روان شد. در این اثنا مردم به او رسیده گفتند: ایها الامیر! این علف را کجا می بری؟ آن شخص چون دانست که حمّال وی امیر شهر است خوفناک شده در پای سلمان افتاد و بوسه بر قدم او داده گریان بر زبان آورد که:

;نشناختمت ز روی معنی

;عیبم مکن «الغریب عمی»

و خواست که آن بار را از گردن سلمان بردارد. سلمان فرمود که چون از تو قبول نمودم که این بار را به خانه تو رسانم از عهده عهد خود بیرون باید آمد.

;از عهده عهد گر برون آید مرد

;از هر چه گمان بری فزون آید مرد

و چون به خانه آن شخص رسید گفت: من از عهده عهد خود بیرون آمدم؛ اکنون تو عهد و میثاق در میان آور که دیگر کسی را به باربری نگیری. آن شخص از آن کار توبه کرده دیگر کسی را به پی کار نگرفت.

پدیدآورنده: مجدالدین محمد حسینی

 

 

پایگاه حوزه محفوظ

همچنین ببینید

حد و مرز آزادی

آزادی کمله مقدسی است ولی هر چیزی دارای حد است. مثلا آیا انسان آزاد است ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *