کتاب “چی شد چادری شدم؟” مجموعه خاطرات منتخب از آنان که حجاب برتر را برگزیدند، تألیف سرکار خانم عالیا نراقی عراقی است که از طریق انتشارات نوای دانش نشر یافته است.
در مقدمه کتاب آورده است:
همیشه با خود فکر میکردم ای کاش همه آنها که قدر چادر خود را میدانند و عاشقانه دوستش دارند از خاطره انتخاب خود بگویند تا هر کس در هر شرایطی که هست، یک نفر را هم شرایط خود ببیند که در این مسیر و برای این انتخاب حرکت کرده و به جوابی که برای او قانع کننده بوده، رسیده است. آرزو داشتم این دلایل را همه بشنوند: افرادی که قدر چادر خود را نمیدانند، افرادی که در انتخاب حجاب برتر مرددند، افرادی که درین باره دچار سوء تفاهم شدهاند، خانوادههایی که میخواهند برای این انتخاب به فرزندان خود کمک کنند، مربیان و معلمان و مدیران آموزشی، فعالین فرهنگی و حتی تصمیم گیران و مجریان امور فرهنگی در سطوح بالا و گسترده.
در سالهای اخیر هجمه به حیا و حجاب خصوصا در قالب چادر شدیدتر شد، تبلیغات گاه بسیار ماهرانه و گاه آشکارا و بدون نقاب از هر سوء دیده می شد و دلسوزانی که هشدار می دادند و اقداماتی که دیده نمی شد!
من بودم و یک آرزوی بزرگ که شاید پرتوی از برآورده شدن آن، طرح فراخوان وبلاگی من و چادرم با موضوع “چی شد چادری شدم؟” بود. ابتدا این طرح در قالب یک وبلاگ مطرح شد. گر چه با توجه به تجربه قبلی انتظار استقبال از آن رفت، اما آنچه اتفاق افتاد بیش از حد انتظار بود.
تعدادی از دوستان پیشنهاد دادند این طرح به صورت کتاب در بیاید، تا افرادی که به فضای مجازی دسترسی ندارند یا از طرح بی اطلاع هستند، نیز از آن بهره مند شوند. پیگیری همان دوستان مرا مصمم کرد تا به شکل جدی آن را دنبال کنم.
در یکی از این خاطرات که به قلم ن. نصیری با عنوان «میخواستم من هم تاج بندگی بر سر داشته باشم» آمده است:
سالهای دوم و سوم دبیرستان مانتویی بودم، اما به خاطر قوانین مدرسه که چادر رو جزء فرم مدرسه قرار داده بود، چادر سر میکردم. خوب اون دو سال رو یادم هست که به اجبار چادری بودم. وقتی رفتار نامناسب ناظم با کسانی که چادر نداشتند را رو دیدم، از چادر بیشتر بدم آمد. این دو سال با هر سختی که بود، گذشت. چند سال بعد کنکوری شدم و برای درس خوندن به کتابخونه محله مون رفتم.
موقع اذان، ۴۵ دقیقه سالن مطالعه کتابخونه تعطیل میشد. اکثر بچهها در این مدت به مسجد کنار کتابخونه میرفتن. من هم در این فاصله تو مسجد نمازم رو میخوندم. خانمهایی که توی مسجد بودن؛ با اخلاق، خوش برخورد، دوست داشتنی و چادری بودن. به خصوص خانم مسنی که اونجا میاومد خیلی مهربون بود و بچههای کتابخونه رو تحویل میگرفت.
یادمه لذت رفتن به مسجد از رفتن به کتابخونه برام بیشتر شده بود. اون سالی که پشت کنکور موندم، مسجد اولین و بهترین دانشگاه و خاطره زندگی من بود. یک روز که از کتابخونه برگشتم به خونه، تلویزیون روشن بود و صحبتهای خانم آرین (که چادری شده بود و از آمریکا اومده بود) توجه منو به خودش جلب کرد. خصوصاً این جملهاش که «چادر تاج بندگی منه»! از سختی های انتخابش می گفت و از توکلش به خدا.
انگار همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا من ایمانم رو نسبت به پوشیدن چادر راسختر کنم. یکسال قبل از رفتن به دانشگاه چادر رو به عنوان پوشش خود انتخاب کردم و برای این انتخاب تو دوره دانشگاه سختیهایی داشتم. اما به یاری خدا این سختیها برام لذت بخش بود. چرا که پوششم حجاب برتر بود و تاج بندگی من! اگرخدا قبول کنه….
ان شاءالله که همگی مون عاقبت به خیر شویم.