خانه / پرونده ها / داستان / غلبه بر تردید

غلبه بر تردید

سلام
من الهام ۲۶ ساله از تهران عاشق و دلداده ی مولای رئوفم علی بن موسی الرضا علیه السلام (اینم یه معرفی اجمالی)
من از بچگی چادری بودم،خانوادم هم همه چادری بودن، اما هیچوقت اجباری برای پوشش چادر نداشتم.چادر نازنینم رو تا پیش دانشگاهی به سر داشتم اما رسید موقع کنکور و درس و کلاس کنکور که فاصله ی مکانیش از خونه ی ما خیلی دور بود و اون موقع نه مترویی بود و نه بی ار تی) باید با اتوبوس های بسیار شلوغ تو زل گرما میرفتم و میومدم. این شد که تصمیم گرفتم چادر سر نکنم چون خیلی اذیت می شدم.
زمانی که چادرم رو برداشتم با اینکه خانوادم روی حجاب تأکید داشتن، هیچگونه برخوردی باهام نداشتند، فکر کنم علتش این بود که با اینکه چادر سر نمیکردم اما همچنان حجاب داشتم و تمام حد و حدود رو رعایت میکردم. نوع پوششم عوض شد اما شخصیتم مثل قبل بود.
گذشت و دانشگاه سراسری تو تهران قبول شدم و دو سال هم بدون چادر رفتم دانشگاه اما حجابم خوب و کامل بود.
توی محیط دوستانه ای قرار داشتم که هم فعالیت فرهنگی میکردم و هم کار تدریس انجام میدادم،اکثر بچه ها چادری بودن اما من با مانتو رفت و آمد میکردم،کم کم که با دوستانم صمیمی تر شدم(بچه هایی با مایه ی مذهبی قوی بودند)من هم به سمت انها سوق پیدا کردم. اما نامحسوس
تو تعطیلات تابستون قبل از شروع سال سوم شدیدا ولع چادر پوشیدن داشتم نه اینکه جو گیر شده باشم نه، من عاشق چادرم بودم اما احساس میکردم راه برگشتی برای پوشیدن مجددش ندارم، میترسیدم از حرف همه،حتی نزدیکانم…
یه دوست صمیمی داشتم از دوره ی دبیرستان که چادری نبود اما خیلی راه و روشمون بهم شبیه بود،باهاش تماس گرفتم گفتم ببین نازی من تو یه چیزی موندم ، از همه ی نگرانی هام و دلایلم برای چادر پوشیدن گفتم،جوابش جالب بود با اینکه چادری نبود و نیست هنوز، بهم گفت راه دلتو پیش بگیر، هرچی دلت میگه
منم از همونجا راه دلمو پیش گرفتم، بماند که چه حرفا که نشنیدم حتی از قشر مذهبی دوستان و نزدیکان، اما رو تصمیمم موندم، همین که لبخند رضایت مادرم زهرانصیبم باشه برام کافیه،فدای چادر خاکی تو مادر غریبم…
اولش راستشو بخواید خیلی خوشحال بودم و حس آرامش بهم دست داد، حس امنیت بیشتر، حس خانم بودن و… اما یه نگرانی ته دلم بود از حرفای اطرافین و مردم و دوستان،اما من آدم محکمی هستم، پای تصمیماتم می ایستم.حتی در سخترین شرایط
مامان و بابام از خوشحالی دست از پا نمیشناختند،خصوصا مامان نازنینم،یادمه برام اسفند دود میکردند و میگفتند چقد زیبا و متین شدی،بطور کل تو خانواده مخالفی نداشتم، و الان که حجابم خیلی تکمیلتر شده(سالهاست به خوبی رو میگیرم)، شاید برای برادرزاده هام کمی سخت باشه که با من برن بیرون یا خرید یا سینما اما من با همین شکل ولی بشدت شیک پوش و ساده پوش همراهیشون میکنم. بطوری که میگن خیلی خوبه که انقد به تمیزی و شیک پوشیت در عین رعایت حجابت اهمیت میدی و جالبتر اینکه بسیاری از جاهایی که همراهیشون کردم با اینکه مکانهای مذهبی نبوده اما با احترامی که مثلا یه فروشنده بهم گذاشته و نوع برخورد مودبانه و کاملا بسته افراد،باعث شده دیدگاه خواهر زاده و برادر زاده هام در مورد اینکه چادر و حجاب در جامعه منفوره و امل بازیه تغییر کنه.من معلمم، تو مدرسه هایی کار میکنم که خیلی اتفاقا بحث حجاب دغدغه خود بچه ها و خانواده هاشون نیست، اما تونستم تأثیر گذار باشم، حداقل از این جهت که حجاب با خیلی از چیزها در تعارض نیست، .و حجاب دست و پاگیر نیست،چادر عشق منه، حتی اگر هر حرفی بهم زده بشه پاش می ایستم ان شا الله.
من شیفته ی چادرم هستم،با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم.
خدا همیشه تو همین راه نگهم داره، شیطان به همه ی ما نزدیکه…
سر افراز باشید
برای دین مهجور و غریبمان تمام تلاشمان را بکنیم.هر کدام از ما در قبال مذهبمان و اهل بیت مسئولیم، پس خوب بیاندیشیم، خوب عمل کنیم و مبلغ خوبی باشیم و سبب فخر آل الله علیهم السلام
راستی حجاب زیبام هدیه اباعبدالله الحسین علیه السلام بود بعد از سفر کربلام.

 

همچنین ببینید

داستان حجاب

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟ گفت: آره! خیلی دوسش دارم. گفتم: امام ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *