خانه / پرونده ها / داستان / بعد از ماه رمضان…

بعد از ماه رمضان…

پدر بزرگم روحانی هستند و خانواده ام کاملا مذهبی اند مادرم دوست داشت من چادر سرم کنم ولی چون اون موقع ها دوستانم چادری نبودند منم یه جوری برام سخت بود چادری بشم. البته حجابم همیشه کامل بود وهر وقت به قم می رفتم (که محل زندگی پدر بزرگم هست) همیشه چادر سرم می کردم با میل خودم. یک مدت ماه رمضان ها برای مراسم ختم قرآن چادر سرم می کردم ولی دو سال پیش وقتی ۱۸ ساله بودم بعد از ماه رمضان دیگه چادرم رو برنداشتم ، از برداشتنش خجالت کشیدم

من در شهر رشت زندگی می کنم و از خانم های بدحجابی که می دیدم دلم می گیره واسه همین دلم نمی خواد مثل آنها باشم. هرچند قبل از چادری شدنم حجابم رو رعایت می کردم اما چادر یک چیز دیگه ست

هیچ کس این حق رو به خودش نمی ده که مزاحم یه خانم چادری بشه

از وقتی چادری شدم احساس می کنم تو کارهام موفق ترم و از همه مهم تر رضایت خداست

خانواده ام خصوصا پدر و مادرم از تصمیمم خیلی راضی بودند و تشویقم کردند اما اطرافیانم فکر می کردند تصمیمم به اجباره ولی من با قاطعیت می گفتم که با میل و علاقه خودم چادر رو انتخاب کردم و فقط به خاطر رضایت خدا چادری موندم.همیشه موفق باشید

نمی خواهم یک بنده ی معمولی خدا باشم

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین … هو ناصر و معین اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
دختری ۱۷ ساله هستم
محصل رشته ی ریاضی فیزیک
اگر خدا بخواهد و در دانشگاه قبول شوم مهر ۹۲ عازم دانشگاهم
عاشق اسمم هستم
محدثه…آن هم محدثه سادات
چی شد چادری شدم؟؟
خب مادر بزرگم یا اطرافیان را میدیدم که چادری بودند
مادرم هم اوایل که من به دنیا آمده بودم…فکر میکنم تا ۲-۳ سالگیم چادری بود
اما با چادر وقتی بیشتر آشنا شدم که به مدرسه ی راهنمایی رفتم
در مدرسه ما چادر اجباری بود، هنوز هم هست
شاید ۸۰% یا شاید هم ۱۰۰% دوستانم چادری نبودند…اکثرا بی حجاب بودند…یعنی اعتقادی به حجاب نداشتند
ولی من…نمیگویم آن زمان حجاب را می فهمیدم، شاید هنوز هم درست و حسابی درکش نکرده باشم، ولی همیشه حرف پدرم در گوشم بود که از همان اول به من گفت:«یا روسری را درست سرت کن، یا اصلا سرت نکن!»
اصلا بگذار از حجاب گذاشتنم شروع کنم
خانواده ی پدرم، به جز مادر بزرگم بی حجاب هستند، اوایل تکلیفم که بود، یک روز که می خواستیم با هم گردش برویم، مادرم هم نبود، به من گفتند ما رویمان نمیشود تو را با این سرو وضع بیرون ببریم.
خلاصه دل خوشی از حجابم نداشتند. مرا بردند و برایم مانتوی سفیدی خریدند با آستین های کوتاه، که آن را بپوشم! من هم که بچه بودم! پوشیدم
پدر بزرگم همیشه میگفت:«این چیه سرت میکنی؟»
تا آخر سر یک بار به او گفتم عقاید هرکسی به خودش مربوط است و خلاص! البته با احترام!
این ها را گفتم که از فضای اطرافم بدانید
به جایش خانواده ی مادرم! همیشه مرا برای حجاب داشتن تشویق میکردن و قربان صدقه ام می رفتند.
بزرگتر که شدم دلم خواست از حجاب بیشتر بدانم. به سخنرانی ها گوش کردم و بیشتر فهمیدم. اما معتقدم که هنوز هم کم میدانم. حکیم ملا صدرا فرموده است :«اگر میخواهید از عبادت خسته نشوید و از آن لذت ببرید ، با عقل خود خدا را بندگی کنید.» و من انگار قسمت عشقیم بیشتر فعال است و در صدد هستم که بیشتر راجع به حجاب بدانم و قصدم این است که انشالله کتاب حجاب آیت الله مطهری را مطالعه کنم. هم چنین کتاب زن در آیینه ی جمال و جلال آیت الله جوادی آملی
و اما چادر!
مادرم همیشه در گوشم میخواند و هم چنین می خوانَد که چادر حرمت دارد!برای همین هیچ وقت خوشش نمی آمد که من چادرم را از مدرسه تا خانه مچاله کنم زیر بغلم یا توی کیفم.همیشه میگوید باید تا کنی چادرت را.
علاقه مند شدم به چادر!
هر وقت پیاده از مدرسه به خانه یا به عکس میرفتم دلم نمی خواست چادرم را در بیاورم. دوستش داشتم! یک حس امنیت…
عقیده ام این است که قلبت هیچ گاه به تو دروغ نمیگوید! سند هم دارم!
“”پیامبر صلى‏ الله‏ علیه‏ و‏آله:
«تُفْتیکَ نَـفْسُکَ، ضَعْ یَدَکَ عَلى صَدْرِکَ، فَإنَّهُ یَسْکُنُ لِلْحَلالِ وَ یَضْطَرِبُ مِنَ الْحَرامِ دَعْ ما یُریبُکَ اِلَى ما لا یُریبُکَ، وَ اِنْ اَفْتاکَ الْمُفْتُونُ، اِنَّ الْمُؤمِنَ یَذَرُ الصَّغیرَ مَخافَهَ اَنْ یَقَعَ فِى الْکَبیرِ»
قلبت (وجدانت)، حقیقت را براى تو مى‏گوید. دستت را بر روى سینه‏ ات بگذار، زیرا قلبت از حلال، آرامش و از حرام تشویش پیدا مى ‏کند. آنچه تو را به تردید مى ‏اندازد ـ هر چند که صاحبان فتوا، فتوا دهند ـ رها کن و به سراغ چیزى برو که تو را به تردید نمى ‏اندازد. مؤمن از ترس گناه بزرگ، گناه کوچک را هم رها مى ‏کند.

کنزالعمّال، ح ۷۳۰۶″

برای همین اولش نذر کردم که اگر در دانشگاه قبول شوم چادر سرم کنم.
یک بار وقتی در کوچه داشتم با چادر راه میرفتم، حس عجیبی داشتم! انگار کن خداوند دارد به من لبخند میزند… حسابی دوستم دارد! هیچ وقت دلم نمی خواسته برای خدا یک بنده ی معمولی باشم! همیشه دوست داشتم که سوگلی در گاهش بشوم انشالله…و احساس کردم این چادر مرا به این هدف نزدیک می کند.
به مادرم گفتم که دلم چادر میخواهد…
گفت چادر حرمت دارد! دلم نمی خواهد که چادرت را هی در بیاوری و سرت کنی!!!
پس قرار شد وقتی وارد دانشگاه شدم و عقل رس تر و تحقیقاتم را تکمیل کردم چادری شوم، اما … از وقتی در خیابان چادر سرم می کردم دیگر مانتو و روسری به دلم نمی چسبید!
مانتوی گشاد مشکی می پوشیدم و روسری های تیره! انگار کن دلم نمی خواست که آن نگاههای که چادرم دفعشان می کند با مانتو جذبم شوند!
همیشه همه ایراد به من میگرفتند که چرا این طور لباس میپوشی؟
چرا عین پیرزنها؟
خلاصه یک روز جایی بودیم در محفلی و بحث خرید پیش آمد.
مادرم گفت می واهد برایم شلوار جین بخرد. گفتم نه! من شلوار مشکی میخواهم!
خاله ام گفت:وا! تو چرا انقدر دگم شدی؟
از آن طرف خاله ی بزرگترم رو به مادرم گفت:چرا انقدر این بچه رو اذیت میکنی؟دوست داره چادر سرش کنه، بذار بکنه!
خلاصه بحث بالا گرفت و کلی حرف شنیدم
موافق و مخالف!
خلاصه حسابی سر در گم شدم! محاسباتم به هم ریخته بود…
ایام،ایام فاطمیه بود و من با خودم عهد کردم که اگر تا روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نتیجه رسیدم به نام نامی ایشان در همان روز چادری شوم و اگر نه که بماند برای بعد…
خلاصه حرف زیاد شنیدم و راستش را بخواهید بد جوری از عکس العمل عمه هایم نگران بودم.
خلاصه روزی که دلم حسابی گرفته بودم…یادم نیست دقیقا کی…فکر میکنم یکی دو روز قبل از شهادت حضرت بود که قرآن را برداشتم و گفتم: «خدایا!تو دانی و توانی! من که ندانم و نتوانم! سپردم دست خودت… اگر اونی که می خوای چادره بهم بگو…»
در ذهنم بود که آیه ی ۵۹ سوره ی احزاب باشد و کلمه جلابیب…
با دلی شکسته و دستانی لرزان و قلبی پر از شک و محاسباتی به هم ریخته قرآن کریم را گشودم و…
«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا رحیما»
حال آن لحظه هایم وصف ناشدنی است…انگار با زبان گفتنش از حسش می کاهد.
تصمیمم را مصمم گرفتم!گفتم خدایا!من دیگر صبر نمی کنم…توکل بر تو…و به یمن حضرت زهرا سلام الله علیها و قرآن کریم شروع کردم.
امروز که این خاطره را مینویسم(۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱) ۱۷ روز است که چادری شده ام!
و…
وجودم پر از عشق است گوش شیطان و چشمش کر وکور!!!!
از شما هم که این خاطره را میخوانید صمیمانه می خواهم که برای منو امثال من حسابی دعا کنید تا در راهمان بسیاااااار ثابت قدم بمانیم.

اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
یا زهرا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

خواهرم حجاب تو و وقار و سر به زیری ات ، به چشمهای حریص اجازه ی کامیابی نمیدهد .

.

همچنین ببینید

داستان حجاب

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟ گفت: آره! خیلی دوسش دارم. گفتم: امام ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *