خانه / پرونده ها / داستان / راهیان نور و حقایقی که با دلم دیدم

راهیان نور و حقایقی که با دلم دیدم

سلام من مژده هستم ۱۹ سالمه ۱۸ سال راحت و اسوده بدون هیچ دغدغه ای بدون هیچ فکری واسه خودم زندگی کردم بدون اینکه بدون زندگی چیه هدف از زندگی چیه؟
تا اینکه با دختر خالم که واقعا اگر اونو نداشتم پام به اینجور جاها باز نمی شد، رفتیم مزار شهدای گمنام
البته من اصلا نمی خواستم برم مزار شهدا، هیچ حسی نداشتم اما چون توی خونه تنها می شدم مجبور شدم که برم اصلا از جمع بچه مذهبی ها خوشم نمیومد. اونجا دیدم همه دارن گریه میکنن با چه عشقی، تو دلم مسخرشون می کردم میگفتم که چی مثلا دارن گریه میکنن.
خلاصه دختر خالم از جنوب واسم گفت و ثبت نام کردم و به زور و زحمت تونستم راهی اردوی راهیان نور بشم.
توی اتوبوس بازم تو حال خودم بودم وقتی رسیدیم به دو کوهه خیلی چیزا دیدم اما بازم خواب بودم اما همین که می رفتیم جاهای بیشتر مناطق جنگی بیشتر انگار از خواب بیدار می شدم و از خودم بیشتر بدم میومد از کارام بیشتر خجالت می کشیدم توی راه با بچه ها خیلی صحبت کردم یکی از دوستام که اسمش مهری بود خیلی باهام صحبت کرد.
مهری و هدی(دختر خالم)بهترین دوستام توی این ۱۹ سال هستن .
اوایل اردو می گفتم امکان نداره من چادر بزارم و با حجاب بشم اصلا امکان نداره…اما وقتی برگشتم خونه واقعا متحول شده بودم واقعا به کارام فکر کردم و یه تصمیم بزرگ گرفتم خیلی هم حرف شنیدم واسه حجابمو چادری شدنم
خیلی ها بهم گفتن حالا چرا چادر گذاشتی میتونستی بدون چادر هم حجاب داشته باشی اما من خودمو می شناختم می دونستم که بدون چادر امکان نداره حجابمو رعایت کنم موهامو بریزم تو یا مانتوی کوتاه نپوشم و دلیل دیگه اش هم این بود که همیشه وقتی با خدا دردو دل میکردم خجالت می کشیدم ازش، وقتی حجابمو با چادر کامل کنم ایمانمم هم قوی تر میشه، من یه مسلمونم پس پوششم باید پوشش اسلامی باشه.
خونواده ام هیچ نظری در مورد چادرم بهم ندادن نمی دونم راضی هستن یا نه مامانم چادری نیست اما نماز و روزه اش رو انجام میده دل پاکی هم داره .از چادر خوشش نمیاد اما چیزی بهم نگفت.
اما فامیل! من وقتی میخوایم بریم مهمونی خیلی عذاب می کشم چون هرجا میرم فامیلا خیلی تیکه می ندازن خیلی.
وقتی از اردوی راهیان نور برگشتیم دانشگاه تعطیل بود و بعدشم عید بود که هفته اول عید برای اولین بار همون دختر خالم رفتیم اردوی جهادی بنابرای عید جایی نرفتم.بعد از عید هم که دانشگاه شروع شد روز اولی بود که می خواستم با چادر برم دانشگاه واقعا اگه دست خودم بود اگه خدا نبود اگه دلیلم و امیدم خدا نبود واقعا نمی تونستم برم یه اعتماد به نفس خدایی توی وجودم به وجود اومد از وقتی رفتم به سمتش…

به خودم گفتم میدونم با حجاب خیلی از زیبایی های ظاهری م پوشیده میشه اما هدف من یه چیز دیگست و ((حجاب زیباست زیبایی نیست.))
توی اردوی راهیان نور فقط واقعیت هارو با دلم دیدم نه با چشمم، هیچ چیز خاصی ندیدم فقط حقایق رو دیدم خیلی بهم گفتن که ((شستشوی مغذیتون ))دادن اونجا، از جمله مامانم….
خیلی سخت بود اما هرچیزی رو با سختی دست بیاری بیشتر عاشقش میشی منم الان عاشق چادرمم سرم بره چادرم نمیره.
مدیون شهدام این هدیه قشنگو، راه زندگیم عوض شد ۱۸۰ درجه نگاهم تغییر کرد خیلی خوشحالم.

همچنین ببینید

داستان حجاب

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟ گفت: آره! خیلی دوسش دارم. گفتم: امام ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *