فمنیسم
واژه شناسی فمینیسم
ابتدا در بحث فمینیسم، مبحثی تحت عنوان واژه شناسی فمینیسم وجود دارد. فمینیسم از واژه Feminia (فمنیا) واژهای فرانسوی (که در اصل یونانی میباشد) به معنای مؤنث گرایی و به تعبیری زنگرایی میباشد، گرفته شده است. در زبان فارسی نیز کوشش کردهاند که معادلهایی برای آن از قبیل زنگرایی، زن سالاری، زن آزاد خواهی قرار دهند، اما تا کنون هیچ کدام از این معادلها نتوانسته جایگاه خود را در این بحث پیدا کند. فمینیسم در اصطلاح ، عبارت از آن جنبش یا ایدهای است که…
به اعتقاد آن زنان به واسطه زن بودن خود نباید دچار محدویت یا محرومیتی شوند. میگویند: زن از آن جهت که زن است نباید مورد محدودیت واقع شود، یعنی ممکن است یک زن از این جهت که ایرانی و یا سیاه پوست است مورد محرومیت یا محدودیت واقع شود. بنابراین به این که ما باید در دنیا بر علیه تبعیض نژادی رنگین پوستی قیام کنیم، نمیپردازیم. فمینیستها چنین دغدغهای ندارند. همچنین فمینیستها دغدغه قیام طبقه کارگر علیه طبقه سرمایهدار را ندارند، تنها دغدغه آنها محرومیت زنان است از آن جهت که زن هستند، نه از آن جهت که ایرانی، سیاهپوست، مسلمان، کارگر و … هستند. این نکته بسیار مهم است. شاید اکنون نتوانیم روی این موضوع به خوبی بحث کنیم اما این بحث خود را در مبحث تفاوت میان گرایشهای فمینیستی، نشان خواهد داد. برای اینکه فمینیسم را به عنوان یک مکتب و گرایش که ریشه در تمدن و فرهنگ غرب دارد، و دیگر در کشورهای غربی رسوخ پیدا کرده است را بشناسیم و بتوانیم با آن به عنوان یک مکتب یا گرایش، ارتباط درستی برقرار کنیم، باید غرب را به عنوان بستر معرفتی فمینیسم بشناسیم. تاریخ غرب را به سه دوره تقسیم میکنند: دوران باستان، دوران وسطی، دوران مدرن. دوران مدرن را نیز به دوران رنسانس، اصلاح دینی و روشنگری تقسیم میکنند. زمانی که میگوییم در غرب، دوران قرون باستان شروع میشود یعنی از یونان شروع میشود. بعد از دوران یونانی مآبی بحث امپراطوری روم مطرح میشود. غربیها خیلی دوست دارند که تاریخ خود و تاریخ علوم و فنون جامعه را به یونان برگردانند. غربیها میگویند: ما در اصل یونانی هستیم و تمام علوم، فنون، دانشها و فرهنگها ریشه در یونان دارند. انگیزه غربی بسیار مهم است. غربیها مجبور هستند این مطلب را عنوان کنند. زیرا در زمانی که یونان باستان مهد تمدن بود و در کنار یونان کشورهایی مانند ایران، هند، چین، بینالنهرین، مصر… مهد تمدن بودند اما کشورهایی را که ما امروزه به عنوان کشورهای متمدن میشناسیم در نهایت توحش و عقبماندگی بودند. کشورهایی مانند فرانسه، انگلیس، اتریش و در واقع شمال اروپا در این گروه قرار میگیرند، تنها تمدنی که در اروپا در کنار تمدنهای کهن وجود داشت تمدن یونانی بود. بنابراین غربیها سعی میکنند خود را یونانی جلوه دهند و در واقع برای خود هویت دیرینه ایجاد کنند و از سوی دیگر نشان دهند که تمدن یونانی به تمدنهای دیگر تفوق و برتری داشته است. به همین دلیل اگر تاریخ فلسفه را مطالعه کنید، تاریخ فلسفه با تاریخ یونان شروع میشود. اگر تاریخ شیمی یا ریاضیات را نیز مطالعه کنید، با یونان شروع میشوند. اگر تاریخ هر کدام از علوم را ورق زنید، میگویند مثلاً از: تالس، ملتیه، افلاطون، ارسطو، سقراط شروع شده و الی آخر. اما تحقیقاتی که اخیراً به دست آمده نشان میدهد که غربیها در مورد برتر نشان دادن تمدن یونانی از تمدنهای دیگر چندان هم بر حق نیستند و همینطور بسیاری از نمادهای تمدن یونانی برگرفته از تمدنهای دیگر از قبیل تمدن ایران، بینالنهرین و کرت هستند.
در مورد خط و الفباها مدیون مصریها هستند، یونانی و به تدریج نشان داده شده که تمدن یونانی بیشتر یک تمدن مصرف کننده بوده تا یک تمدن تولید کننده. منتها از این بحثها میگذریم و به نکته دیگری اشاره میکنیم. آیا این که غربیها یونان را مادر خود میدانند، درست است؟ به نظر میرسد که باید با این بحث در این جا موافق باشیم، یعنی بگوییم تمام مؤلفههای اصلی تمدن یونان در غرب جدید وجود دارند. و بسیار متنوع نیز هستند، که به سه مورد از آنها اشاره میکنم. ۱) یکی از مؤلفههای اصلی تمدن یونان، بحث دین است. اگر با تمدن یونانی آشنا باشید، متوجه میشوید که دین و خدایان دینی یونان از معنویت خالی هستند. اگر سلسله خدایان یونانی و مفهوم سازی که یونانیها نسبت به خدایان خود انجام میدهند را ببینید در هیچ کدام از چیزهایی که به خدایان خود نسبت میدهند، عنصر معنویت وجود ندارد. آنها بحث میکنند مثلاً خدایان دائماً در حال جنگ و جدال یا در حال ازدواج هستند، خودکشی میکنند و یا یکدیگر را مورد تجاوز قرار میدهند، بنابراین ویژگی مهم خداشناسی یونانی، انسان واره بودن خدایان یونانی است. چنین موردی را ما آنتروفورمیسم مینامیم و به این معناست که انسانها صفات خود را به دیگر اشیاء نسبت میدهند. در مورد خداشناسی هم، یونانیها به همین صورت هستند، یعنی هنگامی که میخواهند خدا را به تصویر بکشند، خدایانی را که بسیار دوست دارند، در قالب انسانهای خوشقیافه، چهارشانه، قدرتمند و خدایانی که در نظر آنها نماد زشتی و پلیدی هستند، را در قالب چهرههای بدی ترسیم میکنند. ۲) در زبان فارسی دو کتاب در این خصوص وجود دارد آنها را معرفی میکنم که اگر دوست داشتید آنها را مطالعه کنید، یکی کتاب «فرهنگ اساطیر یونان و روم» ترجمه آقای دکتر بهمنش که انتشارات امیرکبیر در دو جلد این کتاب را به چاپ رسانده است و دیگری هم «سیری در اساطیر یونان و روم» نوشته اُدی شنلتون نشر اساطیر این کتاب را منتشر کرده است. کتاب «سیری در اساطیر یونان و روم» مقایسه بسیار جالبی میان خدایان مصری و یونانی انجام داده و سپس بیان میکند که وقتی یونانیها خدایان خود را ترسیم میکردند، خدایان آنها انسانی بودند، یعنی آنها را با ابعاد و صفات انسانی ترسیم میکردند، اما زمانی که مصریها میخواستند خدایان خود را ترسیم کنند، آنها را در قالب مجسمه یا تصویر ترسیم میکردند. مثلاً سر عقاب را بر بدن شیر و پاهای یک حیوان دیگر مینشاندند و میگفتند که این خدای ما است. سپس نویسنده میگوید، ببینید یونانیها چقدر متمدنتر از مصریها بودند. مصریها خدایان خود را بسیار خطرناک یا بسیار عجیب طراحی میکردند، اما هنگامی که یونانیها میخواستند خدایان خود را ترسیم کنند، انسان خوش قیافه با قامت بلند و هیکلی درشت را به تصویر میکشیدند، در این کتاب دقیقاً همان چیزی که نقطه ضعف یونانیها است به عنوان نقطه قوت و همان چیزی که نقطه قوت مصریها است به عنوان نقطه ضعف مطرح شده است. مصریها متوجه شده بودند که خدا با خلقش متفاوت است چون هنوز به اندیشه مجرد نرسیده بودند، زمانی که میخواستند خدا را ترسیم کنند، سعی میکردند که از بهترین موجودات چیزی را به تصویر بکشند که شبیه هیچ کدام از موجودات نباشد، اما یونانیها هنوز به این اندیشه دست پیدا نکرده بودند، در نتیجه در زمانی که میخواستند خدا را ترسیم کنند خدایان انسانوارهای را ترسیم میکردند، این چه نقشی دارد؟ دانستن اینها برای ما چه فایدهای دارد؟ در این جا این نکته را بیان کنم که غربیها در بحث رنسانس میگویند: ما دوباره میخواهیم به یونان باستان برگردیم و دقیقاً به وعدهای هم که دادند، عمل کردند یعنی خدایان غرب جدید، کاملاً دارای همین عناصر میباشند. اکنون ما عناصر تفکر یونانی را بیان میکنیم، سپس نشان میدهیم که در قرن بیستم و بیست و یکم چگونه مجدداً همین عناصر در حال تکرار شدن هستند. نکتهای که در مورد بحث دین در ادیان یونانی حائز اهمیت است، این است که خدایان یونانی، در کار خلق شرکت نمیکنند، یعنی خلقت دست خدایان نیست. تمام خدایان یونانی، خدایانی هستند که به کار عیش و عشرت مشغول هستند. اگر سر حال باشند، گاهی در امور عالم دخالت میکنند که دخالت آنها به نفع انسانها، و اگر سرحال نباشند این دخالت آنها به ضرر انسانها میباشد. رفتار خدایان یونانی هم، قابل پیشبینی نیست، یعنی هر وقت دوست داشته باشند در عالم تصرف میکنند، نظم عالم را بر هم میزنند و هر وقت دوست نداشته باشند این کار را نمیکنند.
عنصر دومی که در تمدن یونانی برای ما مهم است و در مورد آن بحث میکنیم سیاست است. از لحاظ سیاسی جامعه یونانی در این دوره مهد دموکراسی است به این معنا که اولین جایی که در عالم دموکراسی حاکم شد، یونان بود. بین سالهای ۴۰۰ تا ۷۰۰ قبل از میلاد برای اولین بار دموکراسی در آتن ایجاد شد. در دموکراسی آتنی مردم به میزان حق رأیی خود در اداره شهر آتن دخالت میکردند، در آتن چیزی به نام حکومت مرکزی که وظیفه اداره شهر و فرماندهی جنگها را به عهده داشته باشد نداریم. این مسئله را نیز به عنوان یکی از نمادهای تمدنی آتن قدیم بیان کردند.
(پرسش و پاسخ)
دولت شهر تنها مخصوص آتن نبود و در جاهای دیگر نیز وجود داشت.
عنصر سومی که در بحث آتن برای ما بسیار مهم است هنر و ادبیات در یونان باستان است. یونان باستان مهد هنر و ادبیات است، قدیمیترین کتابهایی که در جهان سراغ داریم در یونان باستان رواج داشتند، کتاب ایلیاد و ادیسه از متونی است که در یونان باستان رواج داشته است.
بحث تراژدیها و آمفی تئاترها نیز هنوز هم در شهر آتن وجود دارد و توریستها زمانی که به آنجا میروند، از این آمفی تئاترهای با عظمت دیدن میکنند. این سه عنصر در کنار دیگر عناصر (که به آنها اشاره نمیکنم)، فرهنگ و تمدن غربی را میسازند. غرب جدید هم میگوید: من میخواهم به این سه عنصر برگردم این نکته قابل توجه میباشد که غرب و تمدن یونانی در رویکرد خود به این سه عنصر یک عامل مشترک داشتند و آن هم عقل خود بنیاد است. عقل خود بنیاد به چه معناست؟ نگاه آتنیها برای این که دنیا، انسان، طبیعت، سعادت، اخلاق و وظایف انسان را بشناسند، هیچ وقت به آسمان نیست، هیچ وقت دنبال این نیستند که پیامبری از آسمان برای آنها راهکار ارائه دهد. آنها معتقد به عقل خود بنیاد هستند یعنی عقلی که بشر، یکسری مقدماتی را ادامه میدهد و یک چارچوب فلسفی را برای خود میسازد. آنها بر اساس همین عقل خود بنیاد این عناصر تمدنی را طراحی کردند.
وضعیت زن در یونان باستان در قالب این سه عنصر قابل بررسی است. هنگامی که بحث دموکراسی را در یونان باستان مطرح می کنیم، میگوییم تمام مردم حق رأی داشتند، اما خود به خود معلوم است که این حق شامل زنان نبوده است. حق رأی تنها برای مردان جامعه یونانی بوده است، از این بالاتر هیچ وقت در سرشماریها زنان را به حساب نمیآوردند.
اجازه دهید این مطلب را بیشتر توضیح دهیم، در سرشماریها اصلاً زنها را به حساب نمیآوردند این مسئله خیلی مهم است. به یاد داشته باشید بحث کردیم که در یونان دموکراسی یا دولت شهر بود که مفهوم عامتری است و به شهرهای دیگر یونان هم سرایت کرد. بحثی که مطرح است اینکه دموکراسی در یونان انتخاب بود یا تحمیل؟ یعنی آیا جامعه یونانی مجبور به پذیرش دموکراسی بود و یا این که دموکراسی را انتخاب کرد. میدانید چرا این سؤال، سؤالی جدی است؟ زیرا بسیاری از متفکران یونانی با دموکراسی مخالف بودند که در رأس آنها افلاطون است. افلاطون در کتاب «جمهوری» به صراحت با سیستم حکومتی یونان باستان مخالفت میکند. چرا معتقد هستیم که این دموکراسی تحمیلی است؟ به این دلیل که سرزمین یونان از لحاظ جغرافیایی درههایی با شیب تند است. در آنها بستر بسیار محدودی برای ساختن شهر و کشاروزی وجود دارد. اگر دو شهر یونان را در نظر بگیریم
(همانطور که در شکل میبینید) برای اینکه با یکدیگر ارتباط داشته باشند باید از مسیری عبور کنند که این مسیر دارای کوهها و درههایی با شیب سنگلاخی و صعبالعبور است. با توجه به این مسئله تمام شهرهای یونان باید خودکفا باشند، یعنی تلاش کنند تا در درون شهر مسائل خود را حل کنند. مشکل دیگری که وجود دارد این است که شهرها از لحاظ جمعیت محدود هستند، یعنی شهری که میان این قلعه است خیلی نمیتواند از لحاظ جمعیت هم رشد پیدا کند، حالا اگر چنین اتفاقی افتاد، چه خواهد شد؟ دیگر حکومت مرکزی نمیتواند وجود داشته باشد. به چه دلیل؟ شهری را در نظر بگیرید که هزار نفر جمعیت دارد، این شهر به ارتشی حداقل ۴۰۰ نفر نیاز دارد، ارتش هم قوانین خاص خود را دارد. دیوان سالاری ۲۰۰ نفر، بخش قضایی، بیمارستان، چند نفر برای تهیه تغذیه افراد و … این جمعیتِ حداقل ۶۰۰ نفری چند برابر باید باشند که بتوانند حکومت مرکزی را تشکیل دهند. پس بر همین اساس حکومت مرکزی ارتش، دیوان سالاری و اقتصاد نیاز دارد. زمانی که جمعیت کم باشد این ۱۰۰۰ نفر هم باید در اقتصاد و هم در اداره جامعه نقش داشته باشند. پس دموکراسی لازم است و مدل حکومتی دیگری نمیتوانند داشته باشند. برای این بحث قراین زیادی وجود دارد که به آن نمیپردازیم.
همیشه برای مورخین، جمعیت آتن یک مسئله بوده، به عنوان مثال گفتهاند جمعیت در عهد ارسطو دو هزار و دویست نفر بوده، در عهد فلانی ۳۰۰۰ نفر بوده و یا در عهد فلانی این تعداد بوده است. اما زمانی که بحث جمعیت را مطرح میکنند، جمعیت شامل سه گروه نمیشود. بردهها، کودکان و زنان در اداره حکومت هیچ نقشی نداشتند، گفتهاند هر یونانی حداقل سه و حداکثر ده برده داشته است و حتی در سرشماریها هم آنها را به حساب نمیآوردند یعنی نمیگفتند که مثلاً تعداد انسانها در یونان ۲۰۰۰ نفر میباشد که از این تعداد ۱۰۰۰ نفر مرد و ۱۰۰۰ نفر زن هستند. اگر میگفتند ۲۰۰۰ نفر یعنی این ۲۰۰۰ نفر فقط مرد هستند. اما در هنر و ادبیات این قضیه برعکس میشود. یکباره میبینید این زنی که هم از حیث مشارکتهای سیاسی و هم از حیث مشارکتهای اقتصادی هیچ حضوری ندارد. در هنر و ادبیات هم ویژگیهای جسمی زن برجسته میشود که این مطلب را در هنرهای تجسمی آنها میتوانید ببینید.
بعد از دوران قرون باستان با قرون وسطی در غرب مواجه میشویم. منتها درتاریخ داریم که چه اتفاقی موجب شد که از قرون باستان به قرون وسطی رسیدیم که اکنون آن را مطرح میکنیم. در همان منابع میتوانید این مبحث را دنبال کنید. جلد سوم کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت این بحث را شفاف مطرح کرده است. بحث من در این جا به ماهیت قرون وسطی برمیگردد که خیلی برای بحث فمینیسم راهگشا میباشد و فهم آن هم ضروری است. به قرون وسطی، دوران حکومت فئودالی هم میگویند. ما در مورد قرون وسطی چند سؤالات جدی داریم که من به آنها نمیپردازم.
بحث مسیحی شدن غرب در قرون وسطی، که چه چیزی موجب شد یکباره مسیحیت در غرب رواج پیدا کند؟ موطن مسیحیت کجا بود؟ فلسطین در خاورمیانه است، اما مسیحیت وارد خاورمیانه نشد آن مسیحیتی هم که در بعضی شهرها آمد، مسیحی هستند اما اصلاً آن مسیحیتی که به غرب رفت، نیست. اینها دو گونه مسیحیت هستند. مسیحیتی که از شرق به غرب رفت. چه ویژگی در غرب وجود داشت که مسیحی شدند؟ چرا شرق مسیحی نشد؟ (این مسائل جدی فلسفه تاریخ و تاریخ غرب است که ما اصلاً کاری به آنها نداریم) یکی از دلایلی که در قرن چهارم میلادی غرب مسیحی شد این بود که غرب یک عنصر معنویت خنثی را لازم داشت.
غربیها به دنبال یک دین بدون شریعت، یک عامل وحدت و راز آلودگی بودند که مسیحیت این ویژگیها را دارا بود. مجموعهای از عناصر در مسیحیت وجود داشت که غرب به آنها نیاز داشت که باعث شد این دو با هم پیوند برقرار کنند. اما وقتی میگوییم غرب مسیحی، باید به این نکتهای توجه کرد که غرب در ابتدا به شدت با مسیحیت مقابله میکرد. اگر امپراطوری روم غربی که در این جا وجود دارد و من مفصل در مورد دلایل شکست آن بحث کردم، اکنون مختصری در مورد امپراطوری روم غربی توضیح میدهم.
از ۱۲۰۰ سال قبل از میلاد یونان باستان شروع میشود و تا چهار سال قبل از میلاد ادامه پیدا میکند. قبل از میلاد تا چهار سال بعد از میلاد دوران یونانی مآبی میگوییم یعنی از حمله اسکندر و دوران ارسطو تا قرن چهار میلادی دوران یونانی مآب میگوییم و با غربیها در دوران یونانی مآبی دیگر کاری ندارند. دیگر نمیگویند مادر ماست تا اینجا مادر ما بود (اشاره به یونان باستان) از این جا به بعد سراغ روم غربی میروند ما در روم غربی، بزرگترین امپراطوری تاریخ را داریم. یعنی هیچ حکومتی تا به حال به اندازه امپراطوری روم غربی به جهان سلطه و سیطره نداشته و به شکلی که همه میگفتند این امپراطوری تا ابد باقی میماند و به هیچ وجه مضمحل نمیشود، اما در قرن چهار میلادی این امپراطوری از بین رفت و به عنوان یکی از معماهای تاریخ غرب است که چرا امپراطوری روم غربی از بین رفت؟ در این امپراطوری هیچ کس حدس نمیزد به این سادگیها از بین رود چه اتفاقی افتاد؟ این امپراطوری با مسیحیت مقابله میکرد، به موازات این مقابله امپراطوری روم غربی ضعیف شد، در مقابل بَربَرها بودند که دائماً به غربیها حمله میکردند به تدریج این امپراطوری از دو ناحیه تحت فشار قرار گرفت.
۱) از ناحیه مسیحیها که مسیحیت را تبلیغ میکردند، ۲) از طرف بربرها. بربرها کسانی بودند که میگفتند: در شمال اروپا، گُلها، ژرمنها، آنگولوساکسونها زندگی میکردند. کسانی که ما امروز به آنها آلمان، فرانسه و انگلیس میگوییم. در آن زمان به آنها، بربرها یعنی وحشیها میگفتند. آنها هیچ تمدن و شهر نشینی نداشتند و فقط از راه غارت و چپاول زندگی میکردند. به همین دلیل آنها بعدها گفتند یونان باستان. زیرا واقعاً از داستان هویت رنج میبردند. وقتی اینگونه شد، امپراطوری روم غربی به این نتیجه رسید که باید پافشاری را بر علیه مسیحیها کم کند به تدریج مسیحیت در روم غربی رواج پیدا کرد تا اینکه خود کنستانتینوس هم مسیحی شد و این همزمان با اضمحلال امپراطوری در روم غربی بود. روم غربی به قسطنطنیه و بیزانس رفت از آن به بعد امپراطوری روم شرقی در بیزانس یا بیزانت یا قسطنطنیه بود که بعداً آن را استانبول نامیدند.
امپراطوری روم غربی در قالب قلعههای فئودالی به حیات خویش ادامه داد، که بحث ما از همین جا شروع میشود یعنی از قرون وسطی که قرن چهارم میلادی است. در این جا هنگامی که امپراطوری روم غربی شکست خورد، ما با چند پدیده مواجه شدیم، هنگامی که جامعهای از طرف قبایل وحشی و غارتگر مورد چپاول قرار بگیرد و هیچ حکومت مرکزی هم نباشد که از آنها حمایت کند در نتیجه شهرنشینی از بین خواهد رفت. تمام شهرهای این امپراطوری از قرن چهارم به بعد از بین رفتند، مردم آنها نیز از شهرها خارج شدند و به قلعههای فئودالی رفتند. به همین دلیل به دوران قرون وسطی دوره فئودالی میگویند. تنها چیزی که در آ ن عصر دلِ مردم را خوش میکرد مسیحیت یا کلیسا بود. حکومت مرکزی وجود نداشت، آرمانی نبود، شهرها از بین رفته بودند و مسیحیت تنها عامل امید مردم شد.
قلعه فئودالیته چیست؟ قلعه فئودالیته قلعهای خودکفا است که بر اساس کشاورزی امورات خود را میگذراند، در این قلعهها به رعیت سرو میگوید و در درون این قلعهها روابط حقوقی میان فئودال و سرو برقرار میباشد یعنی این که سرو موظف است برای فئودال کار کند، به او مالیات دهد و از قوانین و دستورات او اطاعت کند. در امر ازدواج، فرزندان هم نظر او را جویا میشوند و در مقابل فئودال هم موظف است که دو چیز سرو را تأمین کند. یکی امنیت و دیگری اقتصاد. یعنی فئودال در قلعه فئودالی موظف است که حداقل نظام معیشتی را برای سروها برقرار کند. در قبال بیکاری سروها او را مدیون و موظف میداند به تدریج نظامی با عنوان نظام فئودالی شکل میگیرد. این نظام یک مرتبه تشکیل نشده است، بلکه صد تا دویست سال طول کشید تا این نظام به وجود آید.
فئودال |
شاه |
ویژگیهای نظام فئودالی این است که در این نظام مثلث قدرت، همانند دوران قرون وسطی وجود دارد با این تفاوت که، شاه و کلیسا یا پاپ هستند.
کلیسا یا پاپ |
فئودال صاحب قلعههای فئودالی است و در موارد جنگ به شاه پول و سرباز و در مواقع دیگر به کلیسا اعانههای مذهبی میدهند. رابطه کلیسا با فئودال این است که هرگاه نزاعی در قلعه فئودالی بین فئودال و سرو اتفاق افتد، قضاوت با کلیسا است. در مدل نظام فئودالیته کلیسا هم معمولاً به نفع فئودال حکم میکند و از طرف دیگر مشروعیت شاه را تأمین میکند.
مسئولیت شاه این است که در برابر حملاتی که نظام فئودالی وارد میشود مقاومت کند، یعنی سرباز و اسلحه را از قلعههای فئودالی بگیرد و در مقابل دشمن بیرونی از آنها دفاع کند. اما در دفاع از اتفاقات مابین قلعهها، شاه دخالت نمیکند. بنابراین فئودال در درجه دوم است و شاه همپای فئودال و کلیسا محسوب نمیشود. به تدریج کلیسا از همه قدرتمندتر میشود. زیرا اتفاقاتی که در نظام فئودالی میافتد موجب میشود که دیگر کلیسا به کسی پول ندهد فقط پول بگیرد، مشروعیت شاه، مشروعیت نظام فئودالی و تنظیم روابط اجتماعی با کلیسا است. گاهی اوقات در دعوای سرو و فئودال، سرو پیش کشیش یا پاپ میآمد و میگفت با این فئودال مشکل دارم و حاضرم خود را وقف کلیسا کنم. وقتی آنها در درگیری نزد پاپ میآمدند این جا دیگر کلیسا به نفع فئودال حکم نمیکرد بلکه به نفع سرو حکم میکرد. او هم، خود، همسر و فرزندش را وقف کلیسا میکرد، یعنی برای کلیسا کار میکرد. گاهی هم فئودالها شکست میخوردند. آیا میتوان گفت: سروها بر روی زمینهایی که کلیسا داشت، کار میکردند؟ بله کلیسا خود، فئودال هم هست. کلیسا اولاً و بالذات فئودال است. حالا میگوییم چگونه کلیسای فئودال بزرگ شد؟ اگر فئودالی شکست میخورد دو کار میتوانست انجام دهد، یکی این که زیر سلطه فئودال دیگر قرار گیرد که این کار اصلاً به مصلحت او نبود و دیگر این که یک ژست دینی به خود گرفته و قلعه سروهای تابع خود را وقف کلیسا کند. پس یک فئودال زیر چتر حمایت فئودالی دیگر میآید و البته کلیسا منافع این فئودال را هم در نظر داشت، یعنی هنگامی که خود را وقف کلیسا میکرد، کلیسا هم در نظام طبقاتی خود جایگاه ممتازی را به این فئودال میداد و به تدریج در طول چند قرن کلیسا تبدیل به فئودال اول در جامعه غربی و نهاد ثروت و قدرت تبدیل شد. اکنون این نهاد ثروت و قدرت را مقداری بیشتر میشکافیم. به تدریج که داستان فئودالیته جلو میرود، جوانها و نیروهای کار در قرن چهاردهم و پانزدهم هر جای جامعه اروپا را که انتخاب میکنند، میگویند: این زمینها در تملک کلیسا است. هر وقت میخواهند پول بگیرند، میگویند: پول و طلاها دست کلیسا است یعنی کلیسا تبدیل به یک نهاد بسیار ثروتمندی میشود که به انباشت سرمایه اعتقاد دارد نه به تولید سرمایه. یعنی کلیسا پول و طلاها را میگرفت و آنها را در چرخه سرمایه و کار وارد نمیکرد. بلکه توقیف میکرد. به این مثلث نگاه کنیم، میبینیم که مردم هم در آن موقع نگاه مذهبی به کلیسا نداشتند. به این موضوع به این دلیل تأکید میکنم، که میگویند: حکومت دینی شکست خورده است، قرون وسطی را مثال میزنند و میگویند همان گونه که در قرون وسطی حاکمیت دین به بن بست رسید، هر حکومت دینی دیگر هم به بن بست خواهد رسید. ما میخواهیم بگوییم واقعاً در این دوره کلیسا نماد دین یا قدرت و ثروت میباشد. چند مثال میزنم که این مسئله به خوبی جا بیفتد. مردم در آن موقع کلیسا را قبول نداشتند. بسیاری از پاپها در جامعه به فساد جنسی و مالی مشهور بودند، وقتی میخواستند یک پاپ را انتخاب کنند، مثلاً میگفتند چه کسی پاپ شد؟ مردم کوچه و بازار میگفتند فلان پاپ، فلان کاره، مردم هم موافق پاپ شدن این فرد بودند. یعنی در حالی که از فساد این فرد اطلاع داشتند و او مشهور به فساد بود، اما میگفتند بهترین فرد را برای تصدی منصب پاپی انتخاب کردیم. زیرا آنها میگفتندکسی باید بیاید که اقتصاددان باشد و بتواند ثروت کلیسا را حفظ کند. مردم اصلاً دغدغه مذهب و اعتقادات را نداشتند و دقیقاً به همین دلیل بود که وقتی فردی پاپ میشد در انظار مردم هم از کارهای خود دست بر نمیداشتند، اگر اهل فسادی بودند در منظر مردم آن را مخفی نمیکردند. شرح این داستان را میتوانید در آخر جلد چهارم و پنجم از کتاب تاریخ تمدن یا در کتاب دیگری به نام «تاریخ کلیسا» که فساد ارباب کلیسا را در آن موقع خیلی شفاف توضیح داده مطالعه کنید، که گاهی اوقات چون در میان طبقه مرفه آن موقع فساد جنسی خیلی بالا بود و نسل نامشروع هم زیاد داشتند، وقتی میخواستند کسی را به عنوان پاپ انتخاب کنند، میدیدند این فرد نامشروع است، میگفتند شورای واتیکان در جلسه مثلاً در بند ۵۳۹ خود تصویب کرد که از این به بعد فلانی، پسر فلانی و پسر فلانی باشد. هر کس هم که از حکم تخلف کند به اشد مجازات محاکمه میشود و اکنون تمام گزارشهای جلسات واتیکان موجود است. سؤال این است که در جامعهای اینگونه مردم دغدغههای دینی خود را کجا میبردند؟ بالاخره مردم یک جامعه، دغدغه دینی هم دارند. به هیچ وجه نمیتوان منکر این دغدغه دینی و مذهبی شد. حتی غربیها هم امروز دین و دغدغههای دینی دارند. در آن زمان در کنار کلیساها یکسری صومعههایی به نام صومعههای رُهبانی وجود داشتند. در این صومعهها که بیرون از قلعهها بودند، تعدادی مرد و زن به کار عبادت، مناجات و راز و نیاز مشغول بودند و مردم دغدغههای دینی و معنوی خود را نزد آنها مطرح میکردند، هیچ کس پیش پاپ نمیآید بگوید جناب پاپ من دنیاگرا شدم، برای درمان دنیاگرایی من، شما چه راه حلی را پیشنهاد میکنید، چون میدانست خود پاپ هم آلوده است هر وقت که میخواست پول به دست آورد، میگفت: جناب پاپ چه کار کنیم که پولدار شویم؟ جناب پاپ چه کار کنیم که فلان کار را انجام دهیم؟ اما هنگامی که میخواستند دغدغههای مذهبی خود را حل کنند، سراغ صومعههایی میرفتند که بیرون از قلعهها بود.
در دوران اصلاح دینی و رنسانس با کلیسایی که نهاد ثروت و قدرت بود مبارزه شد. در مورد رنسانس یک مثال میزنم و از همین جا وارد بحث رنسانس میشوم، رنسانس با هنر و ادبیات شروع شد، دلیل اتفاق افتادن رنسانس ترجمه آثار یونانی به زبانهای دیگر به خصوص آثار ادبی و هنری ایلیاد، ادیسه، تراژدیها، اشعار، نمایش نامهها بود. ویژگی هنر و ادبیات یونانی اومانیستی بودن آن بود. هنر و ادبیات اومانیستی یعنی هنر و ادبیاتی که در آن خواست، نیاز، اراده انسان، هوا و هوسهای انسان محور هنر و ادبیات است که این آثار مربوط به یونان باستان بودند.
هنگامی که این آثار ترجمه شد مردم یک دنیای جدید شیرین را احساس کردند، دنیایی که فکر میکردند تا حالا از آنها گرفتهاند و آنها تازه به این دنیا رسیدهاند، آنها هم در این دوران شروع به تولید آثار هنری و ادبی و مبارزه با نمادهای کلیسایی کردند، این جا این بحث را خیلی نمیشکافم و از آن رد میشوم، آنها در بحث هنر و ادبیات شروع به نوشتن رمانها و نمایش نامههایی کردند که کلیسا را به تمسخر میگرفتند. داستانهایی را در مورد فساد جنسی پاپ، کشیشها و حتی زنانی که در کلیساهای رسمی آمده و معتکف شده بودند را میبینیم. داستانها را به شکل طنز منتشر کردند و در آنها انواع و اقسام توهینها را به ارباب کلیسا انجام دادند. نکته جالب توجه برای من، که ندیدم جایی هم آن را تذکر دهم این است که در تمام دوران رنسانس هیچ کس به عیسی مسیح(ع) و مریم عَذرا توهین نمیکند، احترام این دو بزرگوار در تمام دروان رنسانس رعایت میشود. یعنی مردم در آن اعتکاف و مخفیگاه باطنی خود میان کلیسا، عقاید و آموزههای دینی تفکیک قائل میشدند. اگر به آنها توهین میکردند به عیسی مسیح(ع) توهین نمیکردند.
جلسه دوم
به تدریج از این دوره اعتراضها و انتقادها علیه کلیسا شروع شد که در رنسانس با هنر و ادبیات و در عصر اصلاح دینی با مخالفت با مرجعیت کلیسا و پاپ بود.
(پرسش و پاسخ)
شما ریشه رنسانس را با مخالفت کلیسا مطرح میکنید، آیا تنها علت آن مخالفت با کلیسا است؟ نه. فقط کلیسا مطرح نیست، مخالفت با کلیسا از یک سو و به وجود آمدن آموزههای یونانی از سوی دیگر و نظام اقتصادی فئودالی در این دوران دیگر پاسخگو نبود. یعنی نظام از حیث اقتصادی راکد شده بود، انباشت سرمایه دیگر پاسخگو نبود. باید دست به تولید میزدند.
(پرسش و پاسخ)
تعریف شما از کلیسای آن موقع چیست؟ تنظیم قدرت و ثروت.
(پرسش و پاسخ)
امروزه بعضیها میگویند ما باید به گونهای از کلیسا دفاع کنیم، نکند این حرفها تهمت باشد و آنها میخواهند با دین مبارزه کنند. به کلیسا تهمت زدند، ولی جدیترین حرف آنها است که اصلاً کلیسا نهاد دین نبوده، حرفهایی هم که به کلیسا میزدند از لحاظ تاریخی درست است و هیچ کاری هم نمیتوان کرد، یعنی در واقع اینها با پیش فرض مطرح شده است که بعضیها در کشور دفاع میکنند و میگویند چه کسی گفته کلیسا این قدر بد بوده است. در واقع همه اینها تئوری سازیهای غرب است.
اما من اصل نظر را قبول ندارم، معتقد هستم با این پیش فرض است که نمیتوانند این حرفها را تحلیل کنند. میگویند اصلاً چه کسی گفته که کلیسا این طور است. حرف، حرف جدیدی است خیلی جدیدتر از این که ما بگوییم تفکیک بین کلیسا و مسیحیت است. این حرف در کشور ما خیلی جدی مطرح نیست. این حرف را فکر نکنید من تولید کردم. این حرف را غربیهای جدید میزنند، حرفهای آنها هنوز خیلی وارد کشور ما نشده است، از این جهت آقای سبحانی حق زیادی گردن ما داشتند در آن دورهای که ما با ایشان کلاس داشتیم، این مفاهیم را به ما یاد دادند که ندیدم این حرف را جایی بزنند. حرف هم خیلی جدی و کلیدی است و ایشان شواهدشان را از کتابهای خود نقل میکنند. البته بعضی از شواهد را هم من بعداً خودم پیدا کردم. جست جو کردم و دیدم که حرفهای جدیتر از این میباشد ولی هر دو نکته دارند.
(پرسش و پاسخ)
در مورد ویژگیهای رنسانس فکر میکنم این اشتباه باشد، اگر بخواهیم عامل اصلی را کلیسا و در نهایت مسئله ترجمه بدانیم. فکر میکنم آن بستر اجتماعی در آن دوران، در حدود ده قرن حاکم بوده شاید این اتفاق خیلی زودتر باید برای کلیسا اتفاق میافتاد و مسئله رشد بورژوازی و در نهایت شکست فئودالیته و فضای خاص سیاسی – اجتماعی که در اروپا حاکم شده بود، به ناچار اندیشههای خاص خود را برای بورژوازی و توسعه آن میطلبید. من به این مسائل اشاره نکردم، ببینید یک نظام وقتی به شکستی میرسد که رشد طبیعی خود را کامل کرده باشد، به قله برسد و بعد از آن دیگر نتواند خود را ترمیم کند. ببینید کلیسا ۱۰۰۰ سال عمر داشته، تکمیل مثلثی که برای شما کشیدم در اوج قدرت کلیسا بوده، یعنی حتی شاهان هم در اوایل نظام فئودالیته از طریق کلیسا منصوب نمیشوند، اگر سریالهای تاریخی غربی را ببینید در اواخر نظام فئودالیته به قدری داستان جدی میشود که واقعاً شاه بدون دستور کلیسا هیچ کاری را انجام نمیدهد یعنی یک پدیده را از ابتدا تا انتها بررسی میکنید، بحث بورژوازی هم در اوج قدرت کلیسا محقق میشود که من الان به بورژوازی هم اشاره میکنم.
(پرسش و پاسخ)
با این حرف هم موافق نیستیم کلیسا با پدیدههای علمی هیچ مخالفتی نداشته به همین دلیل میتواند کتاب خوابگردهای آرتور بوسلر و کتاب از آگوستین تا گالیه را ببینید که این بحثها را مطرح کردهاند که اشاره مختصری به آنها میکنم. قرار هم نبود این بحثها را این جا مطرح کنم چون شما اشاره کردید من هم به آنها میپردازم.
نکته اول این که خیلی از کسانی که پدیدههای علمی را رقم زدند، کشیش بودند. نکته دوم هم این که بسیاری از پدیدههایی که ادعا میکردند در قرون رنسانس و بعد از آن کشف شدهاند در قرون وسطی کشف شده بودند. کتاب «صنعت در قرون وسطی» در سالهای اخیر منتشر شده است. این که میگوییم این حرفها داخل کشور جدید است به این دلیل است که بسیاری از این حرفها اخیراً در اروپا هم منتشر شده است. کتاب دیگری به نام «روشنفکران قرون وسطی» است که هر دو کتاب اخیراً چاپ و به فارسی ترجمه شدهاند. در هر دو کتاب بیان شده که همه حرفهایی که در عصر رنسانس و بعد از آن گفتهاند دروغ است و اصلاً کلیسا با علم مخالفت نمیکرد، حتی همین کلیسای نهاد قدرت و ثروت هم با علم هیچ مشکلی نداشت.
(پرسش و پاسخ)
داستان این جاست که وقتی شما نتیجهای میگیرید که این نهاد قدرت و ثروت را زیر سئوال ببرید، من با علم شما دیگر کاری ندارم بعد وقتی که گفتید زمین ثابت است، این خورشید است که دور زمین میگردد، من با شما کاری ندارم، حالا آن را برعکس کردید، گفتید خورشید ایستاده، زمین به دور آن میگردد باز هم با شما کاری ندارم، اما وقتی که گفتید پس نتیجه میگیریم کلیسا مزخرف میگوید، این جاست که من از شما ناراحت میشوم و برای شما مشکل درست میکنم. مشکل هم همین بود مدارس اسکولایسک چه میشود؟ آیا اینها زیر پوشش کلیسا نبودند، (آنچه علم در انجیل آمده) این حرفهای قرن هیجدهم است (یعنی مدارس اسکولایسک واقعاً نبوده؟) هنگامی که دیگر کلیسا به روزهای آخر عمر خود نزدیک میشود بقیه السلف آنها میگویند بیاییم کاری کنیم، در ابتدا مدارس اسکولاستیک هیچ مشکلی نداشتند، در قرن هفدهم وقتی کانت یا دکارت با مدارس اسکولاستیک مشکل پیدا میکند این کجاست؟ مربوط به قرن هفدهم است که دیگر کلیسا از بین رفته است. بگذارید من چند مثال برای شما بزنم، البته از بحث فمینیسم دور میافتیم، اما من یک اشاره به آن میکنم، شما بعداً آن را دنبال کنید، در کتاب «خوابگردها» آرتور بوسلو همه این دروغها را برملا میکند. یا انقلاب کوپرنیکی را شنیدهاید که کوپرنیک در این انقلاب کشف کرد که مثلاً زمین به دور خورشید میگردد. آنها فرض میکردند زمین ثابت است و خورشید در مداری به دور زمین میچرخد اما در محاسبههای خود همیشه مقداری کم میآوردند. یک مقدار بسیار جزئی که مجبور میشدند فرض کنند زمین دور خورشید میگردد تا محاسباتشان درست دربیاید. بر اساس این گردش فرضی محاسباتی بسیار دقیق را انجام میدادند. مثلاً خسوف و کسوفهایی را برای ۴۰۰۰ سال پیش بینی کردند، سپس کوپرنیک گفت: من تا به حال فرض میکردم که این زمین است، اکنون فرض میکنم این خورشید است و این زمین است. میگفت اگر من چنین فکری را داشته باشم دیگر به این فرض اضافه احتیاج ندارم و آن را پاک میکنم. بعد هم گفت، من فرض کردم. کوپرنیک هم کشیش بود و اصلاً ادعا ندارم که این فرض واقعیت است. کلیسا هم میگفت اشکال ندارد. او یک فرضی پیشنهاد کرده، فرض که اشکال ندارد، دعوا هم که نداریم، بعدها افرادی در اصلاح دینی مانند مارتین لوتر در مورد کوپرنیک گفته بودند او دیوانه است. مارتین لوتر بر علیه کلیسا بود، او میگفت: این دیوانه – یعنی کوپرنیک کشیش – میخواهد نظم عالم را به هم بریزد. اکنون این دو حرف را در کنار هم بگذارید که کلیسا با علم مخالفت میکرد، کلیسا با فلان مخالفت میکرد. کلیسا با علم هیچ کاری نداشت، نه مدافع بود و نه مخالف، میگفت به این قدرت و ثروت من کاری نداشته باشید. اگر به قدرت و ثروت من کاری داشته باشید، دینگرا، مردم گرا و … برای من مهم نیست شما چیگرا هستید، شما را میکشم. به همین خاطر بالوتر که در مورد دین بحث میکرد مخالف بود، با کوپرنیک مخالف نبود، گالیله هم ابتدا هیچ مشکلی نداشت، بعد آرتور گوسلر در کتاب خود، شواهد تاریخی را میآورد آنها خودشان را لوس کردند. مانند بعضیها که الان به زندان میافتند میگویند ما را کشتند، بردند، خوردند، دیگر هیچ کدام از این حرفها نبود. بازیهای سیاسی بود که گالیله و امثال او در آوردند. اما اینها نهایت بحث ما نبودند. از این بحث بگذریم، من دیگر از بحث اصلاح دینی میگذرم، بحث روشنفکری را هم این جا مطرح نمیکنم. در این جا غرب جدید مبنای فلسفی پیدا میکند، از این جا به بعد بحثی را فقط تحت عنوان بورژوازی داریم که خیلی سریع اشاره میکنم و میگذرم.
مکانیزم شکلگیری بورژوازی آن مهم است. اما به آنها اشاره نمیکنم. در مورد بورژوازی یا طبقه صنعتگر متوسط، تعابیر مختلفی وجود دارد. بالاخره در درون نظام و در قلعههای فئودالی عدهای نمیتوانستند دوام بیاورند. اینها به تدریج خود را از قلعههای فئودالی جدا کردند وبه شهرها آمدند و به زندگی شهر نشینی و در واقع زندگی روشنفکری روی آوردند. به خاطر جنگهای صلیبی و بعضی از مسائل دیگر که اتفاق افتاد به تدریج هم مهارتها و هم تعداد آنها بیشتر شد و هم این که با منابع جدید اقتصادی از قبیل تجارت، کشتی سازی و دریانوردی آشنا شدند، به تدریج طبقه بورژوا بر علیه کلیسا قیام کردند و قیام آنها در ابتدا فرهنگی بود. اما بعد از غارت کلیساها به تدریج به وضع قوانین هم پرداختند. قیام آنها مدلهای مختلفی داشت. بورژوازی برای خود همدستی از این مثلت انتخاب کرد (مثلث فئودال، کلیسا، شاه) در اواخر دوره فئودالی شاه که به شدت ضعیف شده بود و طبقه جدیدی به نام بورژوا آمدند و شاه این طبقه را تقویت کردند و این طبقه هم شاه را تقویت کردند. که این مسئله در اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم اتفاق افتاد و تا نیمه قرن چهاردهم هم ادامه پیدا کرد که همزمان با رنسانس و اصلاح دینی بود که اکنون آن را از منظر وضعیت اقتصادی بررسی میکنیم. به تدریج بورژوازی رشد پیدا کرد و صنعت و حرفه را در غرب جدید بنیان گذاشت. بعضی از کارهای آنها به این شکل بود که شبانه کلیساها را چپاول میکردند و سروهای درون کلیسا را به قیام علیه کلیسا وادار میکردند، این کار را در دراز مدت انجام دادند که بخشی از آن را در کتاب «دریای ایمان» نوشته برث و ترجمه دکتر حسن کامشاد، انتشارات طرح نو میتوانید ببینید.
از این جا به بعد داستان اقتصاد جدید را داریم. در دوره فئودالی محل کار و زندگی یکی بود در اقتصاد بورژوازی محل کار از محل زندگی جدا شد. هنگامی که محل کار و محل زندگی یکی باشد یعنی زن و مرد در یک خانواده ارتباطشان با هم نزدیک است. زن و مرد با هم در هر دو مکان حضور دارند. به تدریج که محل کار از زندگی جدا شد زن و مرد هم احساس جدایی کردند. عامل دیگری هم که این جا نقش اساسی داشت عامل پول در اقتصاد جدید بود. در اقتصاد فئودالی کالاها با یکدیگر مبادله میشد. یعنی سرو در مقابل گندم، ماست، پارچه، پنیر، مواد مورد نیاز خود را میگرفت و برعکس. به همین خاطر سرو یا طبقه فرودست در قلعه فئودالی قدرت انتخاب نداشتند ولی در این جا با آمدن پول از یک سو و از سوی دیگر زیاد شدن محصولاتی که قابلیت خرید دارند، پول به عنوان ابزار قدرت انتخاب شد. اکنون به این نکته توجه کنید، مردی که قبلاً محل کار و زندگی او یکی بود اکنون محل کار از محل زندگیاش جدا شده، او صبح از خانه خارج میشود، تا شب که به خانه برمیگردد احساس میکند از صبح تا شب برای یک موجود مزاحم و بیفایده کار کرده است. به بستر فرهنگی توجه کنید که مرحله گذار از فئودالیته به مدرنیته است یعنی مرد احساس میکرد وقتی به خانه میآمد که من صبح رفتهام و …. قبلاً پدرم و مادرم، هر دو با هم روی زمین کار میکردند، زحمت میکشیدند، اما اکنون این خانم در خانه است. به تدریج این تفکیک باعث شد که زن به عنوان موجود مزاحم و بیفایده دربیاید. از یک طرف مرد در قبال کاری که میکرد پول میگرفت، وقتی پول میگرفت یعنی اقتدار دست مرد میآمد و مرد احساس میکرد که در مقابل همسر خود یک قدرت فوقالعادهای دارد. اما در دوران فئودالیته مرد کالایی داشت که آن کالا متعلق به خانواده بود که این موضوع یکی از چالشهای جدی زن و مرد در منزل و تاریخ غرب است، یعنی آغاز انقلاب صنعتی گذار از مرحله اقتصاد کشاورزی به اقتصاد صنعتی و تفکیک محل کار از محل زندگی بود و این اتفاق موجب شد که اولین چالش جدی میان زن و مرد اتفاق بیفتد. زنان در اقتصاد فئودالی در دوره اقتصاد قرون باستان بیشتر از مردان تحت ظلم و ستم بودند یعنی حتی در درون اقتصاد فئودالی هم طبقه زنان، طبقه فرودست بودند و طبقه مردان حتی سروها هم از طبقه زنان بالاتر بودند. این مسئله همین طور در قرون وسطی و یونان مطرح بود. چرا فمینیسم در آن زمانها شکل نگرفت؟ به خاطر این که هنوز این فاصله به چالش و نزاع مبدل نشده بود اما در آغاز انقلاب صنعتی و بورژوازی، این چالش و نزاع جدی شد و به وجود آمد. از این تاریخ زنان شروع به اعتراض اجتماعی کردند و نوشتن کتابهای فمینیستی و نوشتن کتابهایی که به قصد احقاق حقوقشان بود را در دستور کار خود قرار دادند. تشکیل انجمنها و صنفهایی که به نحوی اعتراض زنان را در جامعه غربی بیان میکردند، در این دوره، شروع به فعالیت میکنند. اما زنان در این دوره به این نتیجه رسیدند که این اعتراضات مشکلی را حل نمیکند بلکه زنان هم باید مثل مردان محل زندگی را ترک کنند و به سمت مشارکتهای اقتصادی در جامعه بروند تا بتوانند به ابزار قدرت که پول است دست پیدا کنند، اما داستان جدیتر از این حرفها بود. مشکل اول این بود که وقتی زنان وارد جامعه شدند به خاطر یک گسست در جامعه، آموزشهای لازم برای کار را ندیده بودند در نتیجه یا جذب نمیشدند یا در حرفههای پست به کار گرفته میشدند. نکته دوم این بود که زنان از لحاظ جسمی آسیب پذیر بودند و در ابتدای انقلاب صنعتی، تکنولوژی این قدر پیشرفته نبود، احتیاج به اندام ورزیده داشت و زنان در این خصوص با مشکل مواجه بودند. مشکل سوم هم این بود که جامعه هنوز از لحاظ فرهنگی پذیرش نداشت، آنها تفکیک نقش مرد و زن را قبول نداشتند، به این شکل که حالا زن در کارخانه کار میکند، ما دیگر آن مسئولیتهایی را که قبلاً در خانه از او انتظار داشتیم، حالا نداشته باشیم، این طور نبود. زن به موازات این که در کارخانه کار میکرد، موظف بود که در خانه هم کار کند. بچهداری، خانهداری، نظافت منزل و کار خارج از خانه، هیچ کدام از مسئولیتهای او را در خانه کم نکرد و از همه مهمتر و جدیتر این بود که زنان برای رسیدن به پول که ابزار قدرت است سراغ کار رفتند. اولاً مزد زنان در مقایسه با مزد مردها پایینتر بود، ثانیاً این پول را به زنان نمیدادند، آنها یک هفته کار میکردند، مثلاً آخر هفته وقتی میرفتند پول بگیرند، میگفتند: شوهرت بیاید پول تو را بگیرد. هیچ اجازه تصرفی هم در مال خود نداشتند و این جا بود که بحثها و مصیبتها به صورت واقعاً جدی مطرح شدند و آغاز اعتراضات جامعه زنان از این جا به بعد جدی میشود. تا این که انقلاب ۱۷۸۹ در فرانسه اتفاق افتاد.
انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه را ما تاریخ رسمی فمینیسم میگوییم، ولی اگر به ما بگویند فمینیسم از چه زمانی شروع شد، ما میگوییم از انقلاب فرانسه به این طرف، در صورتی که از قبل هم اعتراضها و سر و صداها بلند شده بود. منتها دیگر نمیتوانیم در فرآیندهای اجتماعی بگوییم از چه زمانی شروع شد این را به عنوان یک نقطه آغاز میگیریم و از این جا به بعد ادامه میدهیم. در انقلاب فرانسه اتفاقی که افتاد این بود که مردان همپای زنان برای اولین بار در یک امر اجتماعی شرکت کردند و حضور فعال داشتند و اتفاقاً نقش برتر از مردان را هم در پیروزی انقلاب فرانسه داشتند. ملکه ماری آنتوانت را از سلطنت خلع کردند در میدان شهر گردن زدند و این آغاز حکومت مردمی در فرانسه شد.
مجلس فرانسه برای تدوین قانون اساسی تشکیل شد و اولین چیزی که مجلس فرانسه تصویب کرد اعلامیه حقوق بشر بود. اعلامیه حقوق بشر فرانسه بعدها در ۱۹۴۵ مبنای اعلامیه حقوق بشر سازمان ملل قرارگرفت. این اعلامیه از لحاظ تاریخی بسیار مهم است، حتی ۱۶۰ سال بعد هم این اعلامیه به قوت خویش باقی است و امروز هم در سازمان ملل معتبر است. اتفاقاتی که در اعلامیه حقوق بشر فرانسه افتاد این بود که زنان متوجه شدند که همپای مردان در انقلاب نقش داشتند اما همچنان از حق رأی، حق مالکیت، حق مشارکت سیاسی – اجتماعی محروم هستند. به همین دلیل خانمی به نام اُ. دیمپ دگوژ که در انقلاب فرانسه نقش به سزایی داشت، اعلامیهای به نام اعلامیه حقوق بشر زنان نوشت و این اعلامیه را به مجلس پیشنهاد کرد، از طرف مجلس رد شد و بعدها در اثر قضایای سیاسی این خانم به عنوان یک حزب مخالف حکومت در آن زمان محاکمه و با گیوتین اعدام شد. از این جا به بعد داستان یک اتفاق جدی دیگری داریم و آن حضور شخص دیگری به نام ماری ولستون کرافت بود.
ماری ولستون کرافت انگلیسی الاصل است که زندگی وی زیر ذرهبین هم قرار گرفته است. این خانم با بحران نسل مواجه بوده و از این مسئله در دوران کودکی و حتی بعدها رنج میبرد. ایشان در انگلیس چند مدرسه مخصوص زنان و دختران ایجاد میکند، در تأسیس انجمنهای محلی نقش فعالی را دارد، وی در ازدواج اول خود شکست میخورد و از همسرش جدا میشود تا این جا که زندگی شخصی ایشان است. بعداً به فرانسه میرود و با یک افسر فرانسوی ازدواج میکند، چند مرتبه هم خودکشی میکند، او از لحاظ اخلاقی هم دچار فساد جنسی بوده که بعدها مخالفان او بر روی این مسئله در قرن هفدهم و هجدهم مانور میدهند که ما با این قسمت کاری نداریم و از آن میگذریم. ایشان از دو جهت به انقلاب فرانسه علاقمند بودند، یکی این که زنان در پیروزی این انقلاب نقش داشتند و دیگر این که اکنون زنان با وقوع این انقلاب دچار چالش شدند و بر سر حق و حقوق خود در این انقلاب دعوا میکنند، او از طریق مطبوعات، داستان خانم اُ. دیمپ دکوژ و دیگران را پیگیری میکرد. او کتابی بعد از اعلامیه به نام «استیفای حقوق زنان» مینویسد و این کتاب از این جهت اهمیت دارد که موجب شد وی را مادر فمینیسم بدانند، یعنی کتابی است که تأثیر گذار بوده، اهمیت و تأثیر این کتاب هم در این است که به یک نکته کلیدی اشاره میکند که آن نکته کلیدی بعداً توسط فمینستهای قرن بیستم مورد توجه قرار میگیرد. فمینیستهای قرن بیستم خیلی سعی میکنند که از خانم ولستون کرافت تقدیر کنند و افکار و آراء او را مورد بازخوانی قرار دهند.ایده اساسی خانم ولستون کرافت چیست؟ ایشان وقتی میخواهد مسائل جامعه خود را مطرح کند میگوید زنان در جامعه ما چه مشکلاتی دارند. فرزندی را در یک خانواده در نظر بگیرید، این فرزند محصول مشترک زندگی یک پدر و مادر است. پس هر دو در قبال این فرزند مسئولیت و وظیفه دارند. حالا پدر و مادر به وظیفه خود عمل میکنند ولی در مقابل اجتماع هم، وظایفی دارند. وقتی پدر در عرصه اجتماع حضور پیدا میکند، هیچ کس از او نمیپرسد صبح که آمدی فرزند خود را چه کار کردی؟ ناهار و شام آمده کردی؟ و … بیرون آمدن پدر از خانه مورد سئوال و چالش واقع نمیشود. اما اگر خانم، بخواهد بیاید در یک کارخانه کار کند، اولین بار از او میپرسند: شما همسر دارید؟ اگر بگوید دارم میگویند: همسرت را چه کار کردی؟ بعد میگویند: بچه داری؟ اگر بگوید دارم میگویند: او را چه کار کردی؟ خانه و زندگی را چه کار کردی؟ پس خانم ولستون کرافت به این نکته میرسد و میگوید: مشکل بر سر این نقشها است. اگر زنان در جامعه ما مشکل دارند، مشکل این است که بعضی از کارها را از قدیم تعریف کردهاند که این کارها مربوط به مردها هستند، بعضی از کارها را هم تعریف کردهاند که مربوط زنها هستند و هیچ زنی تا به حال در مورد این موضوعات بحث و گفتگو نمیکند که چه کسی گفته این نقشهایی که به عهده مردان گذاشته شده برای مردان است. چه کسی گفته این نقشهایی که به عهده زنان گذاشته شده مربوط به زنان هستند. در عین حال شروع به مناقشه میکند، راهکاری را ارائه میدهد به این شکل که اگر شما زنان بخواهید با همین وضعیت و آمادگیها که فعلاً دارید در جامعه حضور پیدا کنید، یقین داشته باشید همچنان به عنوان عنصر جنس دومی باقی خواهید ماند. چون شما لوازم حضور در اجتماع که حرفه و آموزش میباشد را ندارید. پس زنان برای این که از این وضعیت بیرون بیایند باید به صورت یک امر جدی به آموزش توجه کنند. این مباحث خلاصه حرفهای خانم ماری ولستون کرافت در بحث بنیان فمینیسم است که بحثهای بعدی را بر اساس ادامه همین تحولات پی خواهیم گرفت.
اکنون وارد بحث موجهای سهگانه و دوگانه فمینیسم میشویم تا بتوانیم در جلسات بعد، بحثهای جدیتر فمینیسم را مطرح کنیم.
در سال ۱۷۸۹ که انقلاب فرانسه اتفاق میافتد و در سال۱۷۹۲ که کتاب «استیفای حقوق زنان» ولستون کرافت نوشته میشود، در واقع موج اول فمینیسم آغاز میشود و تا سال ۱۹۲۰ طول میکشد. بحثهای عمده فمینیستها در این دوره بحث آموزش زنان، حضور زنان و حقوق برابر آنان است. در کنار این بحثها آنها شروع به بعضی از فعالیتها میکنند، از قبیل تشکیل انجمنها، حزبها، گروهها و گروههایی که گاهی تخصصهای دیگری هم پیدا میکنند، مانند انجمن زنان کارگر، انجمن زنان معلم، انجمن زنان سیاه پوست و … این افراد به شدت از سال۱۸۰۰ تا۱۸۸۰ در انگلیس، آلمان، فرانسه و مخصوصاً در آمریکا به فعالیت میپردازند و با بعضی از روشنفکران آن زمان هم ارتباط برقرار میکنند و سعی میکنند افکار خود را از طریق آنها فلسفی کنند. از طریق افرادی مانند جان استوارت میل که یکی از افراد در همین دوره است و همسر ایشان یکی از فمینیستهای معروف این دوره است، که رئیس یکی از انجمنهای زنان است و فعالیتهای جدی هم دارد، میباشد. او شوهر خود را تحت تأثیر قرار میدهد تا کتاب «کنیزک کردن زنان» را بنویسد، آنها فعالیتهای جدی دیگری هم دارند. راهکاری که ارائه میدهند آموزش زنان است. آنها معتقدند اگر زنان به آموزش برسند مسائل آنها حل میشود. مطلوب آنها حضور و مشارکت جدی زنان است. آنها خواهان حقوق برابر هم هستند. در سال۱۹۲۰ باقی مانده کشورهای اروپایی حق مالکیت وحق رأی زنان را به رسمیت میشناسند، این داستان را موج اول فمینیسم میگوییم. از سال۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ را دوران فترت فمینیسیم مینامیم، دوره فترت یعنی دوره افول، سستی و نبود فمینیسم. در این سالها دیگر چیزی به نام جنبش فمینیسم در غرب نداریم. چرا از سال۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ ما دیگر بحث فمینیسم را به طور جدی نداریم؟ یکی از دلایل همین بحث جنگ جهانی بوده جنگ جهانی چه مشکلی با فمینیسم داشت؟
یکی از مشکلات زنها این بود که حضور میخواستند. مردها به جبهه میرفتند، خانمها بفرمایند هر چقدر حضور میخواهید داشته باشید، حتی در کارخانههای اسلحه سازی هم خانمها را به کار گرفتند. همیشه در دوران جنگ میگویند وضعیت اضطراری است، اهداف برتر را در نظر بگیرید. فرض کنید زن و شوهری با هم دعوا دارند، دعوای آنها هم بسیار جدی است. در میان دعوا فرزند آنها بگوید مامان من پفک میخواهم. اصلاً به این دغدغهها توجه نمیکنند. هنگامی که بحثی جدی مانند کشت و کشتار وجود دارد دیگر کسی به بحث آزادی زن نمیپردازد. البته نمیخواهم بگویم بحث، پفک است، دقت داشته باشید، مقایسه نمیخواهم کنم با مثال بحث را روشنتر بیان کردم.
بحث دیگر رسیدن به اهداف است. هر جنبش و ایدئولوژی اگر خودش را به گونهای تعریف کرد که هدف آن خیلی سریع قابل دسترسی بود، سریعاً با چه بحرانی مواجه میشود؟ به بن بست میرسد، به همین خاطر اهداف موج دومیها خیلی بزرگ و زیاد است و به راحتی قابل دسترسی نیستند. زنان این جا حضور و مشارکت حقوق برابر و آموزش میخواستند، بفرمایید. حقوق برابر، بفرمایید. آموزش، بفرمایید. شما به اهداف خود رسیدید دیگر چه میخواهید؟
بحث دیگری که این جا مطرح است، موضوع انقلاب روسیه است. در مورد انقلاب روسیه من فقط در یکی از منابع دیدم که اشاره خیلی مختصری کرده ولی از آن مسائلی است که خیلی در این داستان نقش داشته است. انقلاب روسیه چه نقشی داشت؟
از ابتدا وقتی روسیها بر اساس حرفهای مارکس و انگلس جلو آمدند و میخواستند دعوای زن و مرد را حل کنند گفتند زن و مرد یعنی چه؟ خانواده مفهوم ندارد، هر کسی نیروی کار است و بر اساس پولی که میگیرد ارزش دارد. زن بر اساس پولی که میگیرد ارزش دارد، بنابراین زاییدن، شیر دادن و بچه بزرگ کردن باید به عنوان یک حرفه مطرح شود، مرد و زن هم در جامعه به اندازه پولی که در میآورند، ارزش دارند، تمام قوانین و قواعد هم مساوی شد. بنابراین در انقلاب روسیه تساوی مطلق بوجود آمد. این مطلب چه ربطی به فمینیسم دارد و این که فمینیسم دچار افول شده داشت؟ انقلاب روسیه غرب را به وحشت انداخت، از آن جهت که حرفهای فمینیستها با کارهایی که روسیها کردند یکی بود، یعنی انگار که هر دو یک حرف میزنند. موج بسیار منفی در کشورهای غربی بر علیه فمینیسم به وجود آمد که شما هم همین حرفهای کمونیستها را میخواهید بزنید. وقتی از لحاظ سیاسی، با نظام کمونیستی مشکل داشتند، قطعاً با حرفهایی هم که شبیه حرفهای کمونیستی باشد، مخالف خواهند بود. از چهرههای مطرح این دوره افراد زیادی هستند که من فقط به ولستون کرافت اشاره میکنم. زیرا ولستون کرافت بعداً زنده میشود.
افراد دیگر این دوره اُدیمپ دکوژ، استوارت میل، همسرش و استاد همسر او هستند که اسامی آنها را نگفتم، اسامی این افراد در کتابها میباشد که حتماً در کتابها ببینید. فقط بحث ما در این دوره افکار و نظریات ولستون کرافت است که او دو حرف جدی دارد، یکی این که مخالف تقسیم نقشها میباشد و دیگر این که راهکار او، راهکار آموزش است. بعداً این بحث برای فمینیسم لیبرال خیلی به کار ما میآید که از آن گذر میکنیم.
در سال۱۹۶۰ چند اتفاق افتاد که دوباره موجب خیزش فمینیسم در موج دوم شد. این اتفاقات چه بودند؟ چهل و دو میلیون مرد کشته شدند، بنابراین تناسب جمعیتی در غرب با مشکل مواجه شد، دیگر این که زنان در مدتی که مردها در جبهه میجنگیدند مشغول به کار بودند، اما بعد از جنگ مردها سرجای خود آمدند، زنهایی را که قبلاً با اشتغال دست و پنجه نرم میکردند، خانه نشین کردند. مشکلات عاطفی و مشکلاتی که بر سر مسائل خانوادگی وجود داشت در این اتفاق مؤثر بود در چهل و دو میلیون مرد و مشکلاتی که در اثر حضور مجدد مردان در جامعه به وجود آمد، دوباره این احساس را در خانمها ایجاد کرد که انگار هنوز داستان فرودستی زنان در جریان است، موج دوم از این جا شروع شد. منتها من برای این که وارد بحث موج دوم شوم این طور فشرده صحبت میکنم، چون نقد آن را باید مفصل داشته باشیم.
کسانی که کتاب «جنس دوم» دوبووار را دارند، مقدمه این کتاب را بخوانند و آنهایی هم که در دسترس ندارند، کتاب «درآمد» بخشی که راجع به خانم سیمون دو وبووار است، مطالعه کنند و از منابع جدی که ما باید مطالعه کنیم مقاله آلیسون جگر است شما میتوانید در شماره بیست و هشتم و بیست و نهم مجله زنان این مقاله را مطالعه کنید.
جلسه سوم
سؤالی که برای ما خیلی مهم است یعنی در عموم هم آن را میشنویم این است فمینیسم یک گرایش فلسفی یا جامعهشناختی یا سیاسی یا جنبش اجتماعی است. هر کدام از این حرفها هم طرفدار دارد، یعنی بسیاری معتقدند که فمینیسم اولاً و بالذّات یک جنبش اجتماعی است. برخی میگویند: فمینیسم اولاً و بالذات یک نظریه جامعهشناختی است، بعضی میگویند: یک فلسفه سیاسی است و بعضی هم میگویند یک رویکرد فلسفی است. تفاوت آنها چیست؟ اگر بگوییم فمینیسم به منزله یک جنبش اجتماعی است، هم در فهم و هم در نقد آن باید یک روش خاص را به کار گیریم، یعنی نقد فمینیسم به مثابه یک جنبش اجتماعی یا نقد آن به مثابه یک فلسفه متفاوت است، ما باید به این نکته توجه داشته باشیم و همین طور اگر به مثابه یک نظریه جامعه شناختی باشد. در مورد فمینیسم به مثابه یک جنبش اجتماعی میگویند: فمینیسم جنبشی است که برای احقاق حقوق از دست رفته زنان به وجود آمد، نباید با این معامله یک فکر فلسفی کنید، زیرا بسیاری از نقدهایی که به فمینیستها وارد شده، نقدهای فلسفی هستند. هم فمینیستها در خارج از کشور و هم طرفدار آنها در داخل کشور میگویند: شما اشتباه میکنید و اشتباه شما هم این است که فکر میکنید فمینیسم یک فلسفه است و با آن معامله فلسفی میکنید. در حالیکه فمینیسم یک جنبش اجتماعی است. زنها حقوق از دست رفته خود را میخواستند و انقلاب کردند، قیام کردند، حزب راه انداختند، تشکیلات راه انداختند، حرفهای فلسفی هم زدند، منتها فیلسوف نبودند که به حرفهای فلسفی آنها اشکال بگیرند یا به تعبیر دیگر فمینیسم، ایدئولوژی نیست. نباید به فمینیسم اشکالات ایدئولوژیک بگیرید، اما آنهایی که اعتقاد دارند فمینیسم یک رویکرد جامعه شناختی است، میگویند: فمینیسم نظریه یا رویکردی به یکی از طبقات جامعه به نام طبقه زنان است و اهمیتی به یکی از مسائل جامعه به نام مسئله زنان میدهند. آنها مسئله زنان در جامعه را به شکل گستردهای مورد بحث قرار میدهند، آنهایی هم که میگویند: فمینیسم به مثابه یک فلسفه سیاسی است، اعتقاد دارند اصولاً فمینیستها هم در نظر و هم در عمل ناظر به مقوله قدرت، ادامه دادن سلطه و اعطای حاکمیت به زنان در جهان هستند یعنی عمده حرف فمینیستها این است که ماهیت قدرت چگونه مردسالارانه شده و حالا چگونه باید زنان را در نهاد قدرت مشارکت دهیم؟ بنابراین بیشتر یک نظریه ناظر به قدرت است. آنهایی هم که معتقدند فمینیسم یک فلسفه است، حرفهای نظری ندارند بلکه حرفهای فلسفی دارند. یعنی نگاهی که معتقد است وجه قالب فمینیسم، یک جنبش اجتماعی است که میتوانید این نوع نگاه را در کتاب «فمینیسم قدم اول» و کتاب «فمینیسم، جنبش اجتماعی زنان» نوشته آندره میشل مشاهده کنید. این دو کتاب فمینیسم را، به منزله یک جنبش اجتماعی توضیح میدهند و کتابی که در زبان فارسی فمینیسم را از حیث فلسفی مورد مطالعه قرار داده مقالهای است در کتاب «فلسفه فرانسه در قرن بیستم» و مقالاتی در کتاب «پنجاه متفکر بزرگ معاصر» که این کتب وقتی مقوله فمینیسم را مطرح میکنند، فمینیسم را به عنوان یک فلسفه مورد بحث قرار میدهند. فمینیسم از حیث جامعهشناسی را میتوانید در کتاب «نظریههای جامعه شناسی معاصر» و در کتاب «جامعه شناسی زنان» ببینید، آنها وقتی فمینیسم را مطرح میکنند، به فمینیسم به عنوان یک نظریه جامعه شناختی نگاه میکنند و در آخر فمینیسم به منزله یک فلسفه سیاسی را در کتاب «نظریههای سیاسی در قرن بیستم» نوشته آقای دکتر حاتم قادری، انتشارات سمت میتوانید این مبحث را دنبال کنید. روش نقد هر کدام از این کتب با دیگری متفاوت است. یعنی نمیتوانیم آنجا که میخواهیم فمینیسم را به منزله یک جنبش اجتماعی نقد کنیم، حرفهای فلسفی بزنیم و بر عکس. بنابراین بحثهایی که هفته گذشته داشتیم را تکرار میکنیم و فمینیسم را از حیث این که فلسفه است مورد نقد قرار میدهیم. امروز ابتدا فمینیسم را از این حیث که یک جنبش اجتماعی است نقد میکنیم و سپس وارد نقد آن از این حیث یک جنبش فلسفی است میشویم.
نقد فمینیسم به عنوان جنبش اجتماعی؛ هنگامی که میخواهیم یک جنبش را مورد بحث قرار دهیم باید به یک نکته توجه کنیم، جنبش یک فعالیت اجتماعی است که خاستگاه میخواهد. یعنی وقتی میخواهیم در مورد فمینیسم بحث کنیم طبیعتاً یک سؤال پیش میآید، چرا فمینیسم در غرب به وجود آمد و در شرق به وجود نیامد؟ چرا جنبشهای فمینیستی بستر مناسب خود را در غرب پیدا کردند نه در شرق؟ حتی در کشورهای غرب زده شرقی هم فمینیسم را به معنای غربی آن نمیبینیم. چرا این طور شد؟ ابتدا میخواهیم سراغ خاستگاه فمینیسم از حیث تاریخی به مثابه یک جنبش اجتماعی برویم. این بحث را از این جا شروع میکنم که غرب به عنوان یک فرهنگ و یک تمدن از ۲۵۰۰ سال پیش تا کنون عنصر زن ستیزی و مردسالاری را در خود داشته، یعنی جامعه غربی، جامعهای به شدت مردسالار و زن ستیز است که این مردسالاری و زن ستیزی را در چهار حوزه متون دینی، متون اسطورهای، متون فلسفی و فرهنگ عامّه غرب میتوان مشاهده کرد.
در تمدن یونانی و تمدن رومی که مادر تمدن غرب هستند یک عنصر مهم به نام اسطورهها داریم. اسطورهها در غرب خیلی مهم هستند، یعنی از زندهترین عناصر فرهنگی غرب حتی در قرن بیست و یکم هستند. در سینما، هنر و فلسفه، این اسطورهها همچنان زنده میمانند. یکی از چیزهایی که در قبال اسطورهها داریم بحث نگاه قالب به اسطورهها از لحاظ جنسیت اسطورهها هم در غرب و هم در شرق است. در غرب خدایانی در قالب مرد، پدر، پسر، مادر، زن و دختر داشتیم اما یک ویژگی بسیار بارزی را میبینید، میان تصویری که تمدن یونانی و رومی با تصویری که فرهنگ شرقی از ایزد بانوان ارائه میکند. در فرهنگ شرقی ایزد بانوان مظهر زایش، خلقت، عفت، مهر و عاطفه هستند. کتابهایی در مورد ایزد بانوان ایرانی، بینالنهرین، ژاپنی، چینی و هندی است که نشان میدهد آنها به شدت قدسی و لاهوتی هستند، زمینی نیستند. اما سیری در الهههای یونانی و رومی میکنیم، دو کتاب در این مورد موجود است، البته جلد دوازدهم کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت هم به این بحث میپردازد، اما کتابی که فقط به این موضوع اختصاص دارد کتاب «سیری در تاریخ اساطیر یونان و روم» نوشته اُدی همیلتون،انتشارات اساطیر این کتاب را چاپ کرده و کتاب دیگری به نام «فرهنگ اساطیر یونان در روم» در دو جلد که انتشارات امیرکبیر این کتاب را به چاپ رسانده است و مترجم آن آقای دکتر احمد بهمنش است. تصویری که این دو کتاب از ایزد بانوان ارائه میکنند. خدای خدایان یونان زئوس است. او همسری به نام بهدا یا هلن، (هلنا) دارد. وقتی شجره نامه و بیوگرافی شخصی هلنا را مطالعه میکنید. چه در این دو کتاب و چه در متون دیگر مانند ایلیا و ادیسه این ایزد بانوان مظهر شهوت، حسادت، جنایت، بیبندوباری و تمام صفاتی که به عنوان صفات پلید یک زن میتوانید تصور کنید، این زن دارد. دائماً به دنبال این است که معشوقههای زئوس را مجازات کند. البته آنها معتقدند که اینها نمادهای سمبولیک دارد و بیشتر برای تبیین وقایع طبیعی است. من منکر این حرف نیستم تا حدودی میدانم که به چه دلیل این اسطورهها وضع شدهاند، اما میخواهم بگویم که این نگاه، نگاهی است که ناخودآگاه هم فرهنگ میسازد و هم منبعث از فرهنگ است. یعنی زنی را که در قالب ایزد بانو به شما معرفی میکنند، این ویژگیها در او وجود دارد و پس زنان شما در اثر شنیدن این اسطورهها این فرهنگ را میپذیرند، یعنی میان اسطورهها و فرهنگ یک رابطه دیالکتیکی برقرار است که هم از فرهنگ جامعه بیرون میآیند و هم بر فرهنگ جامعه تأثیر میگذارند. اگر بخواهیم یک مقایسه ابتدایی بین ایزد بانوان شرقی و غربی داشته باشیم، داستان ایزد بانوان یونانی و رومی میتواند راهگشا باشد. صرف نظر از ایزد بانوان، زن در اسطورههای یونانی و رومی یک شخصیت بسیار منفی دارد. در متون دینی فرهنگ غرب، باز این داستان را مشاهده میکنید که کسی مانند آدم با فریب حوّا از بهشت بیرون میآید. در ابتدای پیدایش داستان، خروج آدم از بهشت را به حوّا و در بعضی از نقلها به مار نسبت میدهند و میگویند: این همراهی مار و زن در فرهنگ غربی، ایدهای بسیار کهن است که این دو با هم میخزند، با هم نیش میزنند و مار در فرهنگ یونانی، رومی و در واقع فرهنگ غربی صفات مشترک دارند. اگر کتابهای فلسفی غربی از قبیل آثار افلاطون و ارسطو را مطالعه کنیم، این داستان را خیلی برجسته و شفاف میبینیم. این مباحث که آیا زنان انسان هستند یا نه؟ زنان به کمال نمیرسند، حرفهایی که افلاطون به آنها در کتاب جمهوری و ارسطو در کتابهای خود میزند، مطالبی است که دیگر راجع به آنها پایان نامههای بسیار نوشتند. در فرهنگ عامه غرب زن ستیزی و مردسالاری به شدت وجود دارد. میدانید که مثلاً در دعاهای یهودیها که هر صبح مرد یهودی باید دعا کند میگوید: خدا را شکر که مرا مرد آفریدی و زن نیافریدی. مردها موظف هستند این را به عنوان شکرانه هر روز صبح با خود تکرار کنند، اما در مورد فرهنگ عامه وضع زنان وخیمتر از متون آنها میباشد. گزارشهای تاریخی، این داستان را به شدت برجسته میکند که من شما را ارجاع میدهم به بخشهایی از تاریخ ویل دورانت که آنجا بحث زن، خانواده و اخلاق را در تاریخ غرب قدیم پیگیری کنید. بر اساس آماری در سالهای اخیر که گفتند: در دوران دادگاههای تفتیشِ عقاید در غرب، اکثراً جوخههای آتش داشتند و کسانی که مرتد شده بودند، را آتش میزدند (در کل آمار شک دارم) حدود شصت هزار انسان در این داستان آتش زده شدند. شصت هزار انسان در عصری که جمعیت کم بوده، رقم بسیار مهمی است. از هر ده انسان نُه نفر آن زن بودند که عمده این زنان را با برچسب ساحری وجادوگری آتش میزدند. این مسئله نشان میدهد که فرهنگ عمومی جامعه تا چه حدی آماده و پذیرای زن ستیزی و مردسالاری بوده است. شاید بگویید در جوامع شرقی هم وجود داشته شما فقط از غرب صحبت میکنید. تفاوت بسیار اساسی میان غرب و شرق در ظلم، ستم و تبعیض علیه زنان وجود داشته است. علاوه بر اینکه نهاد خانواده و اجتماع در شرق به نحوی بوده که زنان به هیچ وجه احساس تبعیض نمیکردند. در جوامع شرقی زن در قبال حقوقی که از دست میدهد امتیازات و احتراماتی را به دست میآورد که فقدان حقوق را احساس نمیکند گاهی هم این حرف را داشتیم که مادربزرگ ما هیچ کدام از امتیازاتی که زنان امروز دارند را نداشتند و خیلی هم از شوهران خود راضی بودند، اکنون بعد از چهل سال تا اسمی از پدربزرگ میآید، اشک از گوشه چشم او جاری میشود، در ذهن او این تصور به وجود نمیآید که این پدربزرگ ظالم، جبّار و ستمگر بوده است. البته فمینیستها میگویند: شما فکر این زن را هم خراب کردید، ما به این مسائل کاری نداریم. از این بحث میخواهم بگذرم که زن در آن زمان در جامعه شرقی احساس ظلم، ستم و تبعیض نمیکند، یعنی او احساس نمیکند که حق یا حقوقی را از دست داده است. من این نکته زن ستیزی فرهنگ غرب را، به بعد از رنسانس سرایت میدهم. یعنی فکر نکنید که وقتی میگوییم جامعه غربی زن ستیز و مردسالار است، منظور ما ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد است، داستان زنستیزی و مردسالاری را در رنسانس هم میبینیم، رنسانس با ادبیات و هنر آغاز شد. ادبیات و هنر رویکرد دوبارهای به بحث زن داشت، منتها وقتی میگوییم که رویکردی به زن در ادبیات و هنر داشتند، رویکرد به جنبه جسمانی زنان است، در نقاشیها، رمانها و تئاترها، در مجموع بحث ادبیات و هنر آن زمان به جاذبههای جنسی زنان توجه میشود اما همچنان در فضای عمومی جامعه و در متون فلسفی زنان از این داستان زن ستیزی و مردسالاری رنج میبرند. نیچه در سال ۱۹۰۰، یعنی درست آغاز قرن بیست فوت کرده است. نیچه شدیدترین حملات و توهینها را به زنان میکند و قبل از او شوپن هاور و دیگران و حتی اندیشمندان روزنامهنگار سیاسی در ادبیات، توهینهای علنی به زنان و بحثهای فلسفی میکند و اینکه زنان موجودات پایینتر از مردان هستند.
تا سال ۱۹۲۰ بسیاری از کشورهای غربی حق مالکیت زنان، حق رأی و مشارکت سیاسی زنان را به رسمیت نمیشناختند، این فضا قطعاً واکنش میطلبد. نتیجه اول فضای زن ستیزی و مردسالاری در برابر چنین فضایی که فضای افراط است دچار تفریط خواهیم شد. (اصولاً وقتی در جامعهای افراط باشد تفریط هم خواهد بود.) این یک نتیجه آن است و نتیجه دوم این است که در جامعهای که زمینه آن نباشد آن فکر رشد نخواهد کرد، یعنی اگر ما در جوامع شرقی خاستگاه فمینیسم را نداریم، فمینیسم نمیتواند وارد شود، اگر هم بیاید یک چیز جعلی خواهد بود. ژاپن که یک کشور ۱۰۰ درصد غرب زده است، آنها در بسیاری از مقولات از کشورهای غربی غربزدهتر هستند. اما هنوز فمینیسم در آنجا خود را پیدا نکرده، برای اینکه خاستگاه آن وجود ندارد. من باید این زن ستیزی و مردسالاری را در جامعه پیدا کنم تا واکنشی نسبت به آن نشان دهم.
(پرسش و پاسخ)
میخواهم مثالی برای شما بزنم. یک زن یا راحت است یا راحت نیست. ممکن است شما به این زن که راحت است بگویید که در این راحتی شما هزار گزاره مثبت و هزار گزاره منفی نقش دارند و شما متوجه آنها نیستی تو اگر بدانی که حقوق بسیاری داری، اینطور راحت نیستی. باید ببینیم که آن زن واقعاً به چه تصویری از خودش میرسد؟ آیا به این نتیجه میرسد که اگر آنها را بداند و عمل کند واقعاً احساس راحتی بیشتری خواهد کرد. این حرفها را نه تنها فمینیستها، افراد دیگر هم میزنند. در بحث فلسفه سیاسی میگویند: گاهی اوقات آدم احساس آزادی میکند اما آزاد نیست. میگویند: آزادی از احساس آزادی مهمتر است. شما فردی را در یک روستا انداختید، این فرد پنجاه سال از این روستا بیرون نمیرود. او فکر میکند آزاد است، در صورتی که این احساس آزادی است، این روستا زندان است و او محصور در آن است. میگویند: این فرد را باید آزاد کنید تا بداند که میتواند از این روستا خارج شود، بیرون بیاید و بدود بعد از اینکه فهمید و آزادی خود را به دست آورد، آن وقت آن احساس آزادی ارزش دارد. من این حرف را فیالجمله میپذیرم یعنی قبول دارم که یکسری حقوق حقهای را باید به زنان داد و ممکن است از آن حقوق حقه باعث شود که زنان احساس راحتی کنند، اما بحثی که وجود دارد اینکه احساس راحتی امر گزافی نیست. یعنی بی دلیل نمیشود که یک چیز بزرگی به نام احساس امنیت و آرامش در جایی باشد. الان میلیونها قانون طبیعت بر من حکومت میکنند که اگر یکی از آنها بر من حکومت نکند، احساس ناراحتی میکنم. پس میدانم، اگر الان احساس راحتی میکنم گزاف نیست، قلب، معده و اعصابم باید درست کار کنند. بیدلیل نمیشود که یک زن در سیستمی راحت و یک زن در سیستمی ناراحت است. البته در بحث حقوق محوری و اخلاق محوری هم میشود به این بحث اشاره کرد. آنجا به این بحث خواهیم پرداخت اما ببینید که این یک خاستگاه تاریخی بود. یک نکتهای را عرض میکنم که این نکته دوم است و آن این است که زنان در طول تاریخ در غرب با بحران هویت مواجه بودند. بحران هویت یعنی چه؟ تا حالا زنان دو نقش عمده را میپذیرفتند، نقش همسری و نقش مادری. زنان را در نقش همسری و نقش مادری در کشورهای شرقی با کشورهای غربی مقایسه کنید. ببینید زنان چه ارزش و کرامتی را در قالب نقش مادری و حتی نقش همسری در کشورها و فرهنگهای شرقی دارند. زنان در نقش همسری هم برای مردان شرقی عزیز هستند، اما زن در عین پذیرش این دو نقش در جامعه غربی، با این نکته مواجه است که این دو نقش آن ارزش واقعی خود را ندارند. یعنی این دو نقش تقدیس نمیشوند و در روابط اجتماعی هم محترم شمرده نمیشوند. مثلاً در جامعه شرقی میگویند «الجنت تحت اقدام الامّهات» بهشت زیر پای مادران است. چقدر ما شعر، داستان، روایت، حدیث در اهمیت زن به عنوان یک مادر و زن حتی به عنوان یک همسر در ایران، ژاپن، چین، پاکستان و افغانستان (هر چه به سمت جوامع شرقی میرویم) داریم. این دو نقش را با تاریخ ۲۵۰۰ ساله غرب مقایسه کنید و ببینید که چقدر این دو نقش در آنجا از نقشهای ضد ارزشی محسوب میشوند و یا حداقل محترم شمرده نمیشوند. بنابراین اگر زن ببیند دو نقش عمدهاش در جامعه محترم شمرده نمیشود، با بحران هویت مواجه میشود. مثالی برای شما میزنم به اتفاقی که در قرن بیستم میافتاد، موج فرویدگرایی یا روانکاوی در قرن بیستم میگویند. فروید تقریباً ۳۷ یا ۳۸ سال در این قرن زندگی کرد، یعنی اوج پختگی علمی فروید در قرن بیستم بود. نظریات فروید خیلی مفصل است او چند نظر محوری دارد در یکی از نظریاتش که راجع به تحلیل شخصیت انسانها است میگوید که زنان به واسطه عقده اختگی همیشه احساس میکنند که چیزی نسبت به مردان کمتر دارند، و خود را در اجتماع پایینتر از مردان احساس میکنند بنابراین همیشه این فرودستی حفظ خواهد شد زیرا همیشه این عقده اختگی با زنان همراه است. سپس ساختاری برای خود میسازد که این ساختار در اوایل قرن بیستم از سوی جامعه غربی با استقبال زیادی مواجه میشود. زیرا جامعه غربی این حرف را میپذیرد، البته منظورم مجامع علمی غربی است. یکی از علل عمده افول موج اول فمینیسم در ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ همین موج فرویدگرایی بود (که میتوانید به آن بحثها اضافه کنید). یعنی هنگامی که اندیشههای فروید در جامعه رواج پیدا کرد که طبعاً یک نوع ضد زنگرایی در اندیشههای او بود که موجب شد اندیشههای فمینیستی نتوانند ساختار خود را پیدا کنند، البته در کنار بحث فاشیسم در آلمان که آن هم یک جنبش مردگرا بود. من به عنوان شاهد مثال یکی از حرفهای فروید را برای شما میگویم زیرا میخواهم با فضای فرهنگی غرب آشنا شوید که وقتی میگوییم غرب یک تمدن ذاتاً ضد زن است یعنی چه؟ فروید میگوید هنگامی که کودک سینه مادر را میمکد که شیر بخورد در واقع کودک یک عمل جنسی را انجام میدهد. لبهای کودک از مکیدن سینه مادر احساس لذت جنسی میکند در واقع کودک با مادر رابطه جنسی برقرار میکند. صرف نظر از اشکالاتی که به این کار گرفتند و صرف نظر از اینکه این حرف را قبول داریم یا نداریم و این مسئله درست است یا غلط، اصلاً با این مسائل هیچ کاری نداریم، بلکه میخواهم یک استفاده فرهنگی کنم. میگویم فرض کنید، اندیشمندی در داخل یک کشور شرقی به این نتیجه رسیده باشد و این نتیجه هم واقعاً درست باشد آیا کسی جرأت میکند که در یک جامعه شرقی بگوید فرزندی که سینه مادر را میمکد، رفتار جنسی از خود بروز میدهد؟ آن قدر شأن مادر بالا و مقدس است که اگر این حرف هم درست باشد، کسی جرأت نمیکند آن را بیان کند.
(پرسش و پاسخ)
در نقش مادری و این که ما زن را از حیث زن بودن مقایسه کنیم، آقای شیخ ملاّ هادی سبزواری و دیگران نیز این کار را انجام دادهاند، اولاً منکر آن نیستم ثانیاً آنها ساختار یعنی پارادایم برای ما درست نمیکنند. اینها تک گزارههایی هستند که در کنار ارزشها و کرامتهایی که گفته شده است چیزی به حساب نمیآیند و سوماً من اکنون به نقش مادری نظر دارم. درست است که زنان در جامعه شرقی از تضیقاتی برخوردار بودند اما همین که مارک مادری روی پیشانی آنها میخورد گویی تمام آن داستانهای قبلی جبران میشود یعنی زن در آن هویتی است که معمولاً هم آن هویت را میپذیرد، یعنی ۹۵ درصد تا ۹۷ درصد زنان مادر میشوند و به آن کرامت میرسند. فروید این حرف را راحت زد و در جامعه غربی هم به شدت مورد استقبال قرار گرفت این نگاه دوم را بیشتر به این دلیل بیان کردم که ببینید این داستان تا قرن بیستم مهم بوده یعنی فقط مربوط به ۲۰۰۰ سال یا ۲۵۰۰ سال پیش نبوده است و این داستان ضد زن بودن یا مردگرایی است، مردسالاری فقط اختصاص به زمانهای باستان نداشته است.
(پرسش و پاسخ)
نتیجه این بحث معلوم میشود که زن در نقش مادری، آن حرمت را در غرب نداشته که راحت میشود این حرف را زد و مورد پذیرش اجتماعی نیز قرار میگیرد. بحثی که اکنون میخواهم مطرح کنم، نقد فمینیسم به منزله یک جنبش اجتماعی از حیث دستاوردهای مثبت است. مقالهای را در کتاب فرهنگ واژهها نوشتهام این کتاب توسط جمعی از نویسندگان نوشته شده که آنها حدود چهل و هفت یا چهل و هشت واژه کلیدی را برای کسانی که متخصص این واژهها نیستند، در حد یک مقاله توضیح دادهاند. این کتاب در حوزه فلسفه، کلام جدید، علوم سیاسی و هنر است و انتشارات مؤسسات اندیشه و فرهنگ دینی آن را به چاپ رسانده است. مثلاً بحث آزادی، آنارشیسم، امانیسم، اگزیستانسیالیسم، ایدهآلیسم، پدیدارشناسی و فلورالیسم واژه نوشته است. واژه فمینیسم این کتاب که حدوداً یازده صفحه (صفحات ۴۲۳ تا ۴۳۴) نوشتهام. در اینجا بیشتر به فمینیسم از حیث جنبش اجتماعی نظر داشتم. (یعنی نقدها ناظر به فمینیسم از حیث جنبش اجتماعی است نه از حیث فلسفی) یکی از اشکالاتی که علیه فمینیسم مطرح میکنند بحث جنبش اجتماعی از حیث دستاوردها است. یعنی فمینیسم از لحاظ جنبش اجتماعی چه دستاوردهایی داشته است؟ ما بحث خاستگاه فمینیسم را مطرح کردیم، گفتیم خاستگاهی داشته و هر کشور، ملت و قومی که این خاستگاه را نداشته باشد نمیتواند با آن کنار بیاید چون دلیلی ندارد. اما اکنون میخواهیم بحث کنیم که فمینیسم چه دستاوردهایی داشته است.
(پرسش و پاسخ)
من میگویم ممکن است شما تک گزارههایی از یک فکر بیاورید ولی سیستم را نمیتوانید بیاورید. سیستم تعریفی دارد و باید تولید شود در کشورهای شرقی به این دلیل که سیستم نمیآید و فقط تک گزاره میآید، دائماً ترجمه میکنیم، چون اگر سیستم بیاید، مجبور هستیم تولید کنیم. میبینیم که در مقولههای وارداتی مصرف کننده باشیم، چرا؟ برای اینکه یک حرف را بدون اینکه آن را در دستگاه خود بفهمیم، آوردهایم و از آن استفاده میکنیم. من گفتگویی با یکی از خانمها داشتم مبنی بر اینکه در فرهنگ شرقی هم گزارههای ضد زن را میبینیم اما این گزارهها دستگاهی که در غرب ساخته شده را نساختند این نکته است. ممکن است ده هزار فحش در ادبیات ما علیه زنان پیدا کنید. میخواهم بگویم: زن ستیزی شرقی دستگاهی ساخته و زن ستیزی غربی هم دستگاهی را ساخته است. دستگاهی که زن ستیزی غربی ساخته، فمینیسم را میطلبد. ایشان میگویند که ممکن است آن را به شکل کاذب تولید کنیم. عرض بنده این است که اگر به شکل کاذب تولید کنیم آن دوام و اصالت خارجی را ندارد. مانند بسیاری از ایسمهایی که ما وارد کردیم، چون خاستگاه و دستگاه آنها نبوده، دائماً مترجم بودیم.
موضوع بحث ما در حال حاضر بحث دستاوردها است. قبل از اینکه بحث دستاوردها را مطرح کنم نقد عمدهای بر جنبش فمینیسم وارد است و آن نقد به رویکرد جنبشهای فمینیستی است. جنبشهای فمینیستی برای حل کردن مسئله زنان به وجود آمدند اما در پرداختن به مسئله زنان بسیار افراطی عمل کردند، یعنی در بررسی مسئله زنان، زنان را مجرّد در نظر گرفتند، مجرّد یعنی جدای از مردان، هنگامی که میخواستند مشکل زنان را حل کنند، تصور و تصویر نکردند که در مدل و الگویی که ارائه میدهند، مسئله رابطه زنان با مردان چه میشود؟ فرض کنید که کارگران یک کارخانه نسّاجی، در مقابل نهاد ریاست جمهوری به عنوان اعتراض تجمع کنند و بگویند: که ما خواهان افزایش ۳۰۰ درصدی حقوقمان هستیم، رئیس جمهور هم میگوید: من بسیار کارگرها را دوست دارم، پدر من هم کارگر بوده و… . حقوق کارگران ۳۰۰ درصد افزایش پیدا کند، نتیجه این میشود که کارخانهها ورشکست میشوند؛ در نتیجه کارگران ضرر میکنند. یک سویه و افراطی پرداختن به مسئله زنان موجب میشود که خود زنان ضرر کنند. اگر ما زنان را بدون مردان و مردان را بدون زنان در نظر بگیریم، هر نسخهای که ارائه میدهیم در نهایت به ضرر هر دو قشر و هر دو گروه خواهد شد. این نکته را به عنوان امنیت خاطر بیان نکردم. زیرا که هیچ وقت فمینیسم درکشورهای شرقی به عنوان یک مکتب استخواندار در کشورهای شرقی وارد نخواهد شد. ممکن است چیزی بدتر از فمینیسم باشد و آن فمینیسم التقاطی است.
رابطه یک سویه زنان و مردان در جامعه مشکلاتی را ایجاد کرده است. مقالهای در خصوص زن و سینما مطالعه کردم، در آنجا نویسنده بحثهایی کرده و گفته بود: ما، زنانی که در هالیوود فعالیت میکنیم به افکار فمینیستی علاقه بسیاری داریم، ولی جرأت نمیکنیم که بگوییم ما فمینیست هستیم. زیرا فمینیسم در غرب این قدر افراطی عمل کرده که ما فمینیست بودن خود را کتمان میکنیم، ولی افکار آنها را دنبال میکنیم. به این افراطی بودن ، فمینیسم افراطی میگویند و به این معناست که گویی مردان در عالم وجود ندارند و زنان در رابطه خود با مردان هیچ تعریفی در وجودشان نیست و زنان در ستم، ظلم و تبعیض بر علیه خود هیچ نقشی ندارند و مهمترین ستم وارد بر زنان ستم جنسیتی است. ممکن است یک زن به دلایل زیادی مورد ستم قرار بگیرد. ارجاع تمام ستمها به زن از حیث جنسیت، یک افراط است. به عنوان مثال، ممکن است من معتاد شوم، دختری دارم که در اثر اعتیاد من، آسیبپذیر میشود و این مسئله در ازدواج و ربط او با همسر آیندهاش هم تأثیر میگذارد. منشأ ستم بر علیه دختر من به نوعی اعتیاد پدر است این مسئله را تحلیل کنید. فرض کنید بیست سال دیگر کار دختر من به دادگاه بیفتد، مشکلات زیادی در رسیدن کار او به دادگاه دخالت داشتند.
جلسه چهارم
اینکه شما همه مشکلات و مقولهها را به بحث جنسیت ارجاع دهید، افراط است و زن را مجرد از مرد ببیند افراط است. ما خواهان حقوق برابر هستیم. حقوق برابر بسیار خوب است، مثلاً ما میخواهیم اشتغال داشته باشیم و تا ساعت یازده شب هم کار کنیم. بسیار خوب است. آیا شما در قبال کار کردن تعهدی هم به همسر خود میدهید یا نه؟ در قبال تعهدی که به همسرتان میدهید، تعهدی از او میگیرید یا نه؟ این نگاه یک سویه و افراطی به جنبش فمینیستی در غرب را در دو کتاب، یکی «در سراشیبی سقوط به گمورا» و دیگری «اسلام و پست مدرنیسم» میباشد. نقد پنجم نسبت به جامعه غربی این است که در جامعه غربی از قدیم الایام، علاوه بر زن ستیزی و مردسالاری چیزی به نام جنسگرایی (که معادل انگلیسی آن سکس است) وجود داشته، یعنی مسائل جنسی در کانون توجه فرهنگ و تمدن غرب قرار داشته است. من این موضوع را شفاف میکنم چون میخواهم بحث پیامدهای مثبت و منفی را هم ذکر کنم. وارد بحث نقد فلسفی میشوم. اگر نگاهی به تاریخ غرب بیندازید میبینید که مسائل جنسی برای آنها از اهمیت بیشتری نسبت به جوامع شرقی برخوردار است. کتاب «تاریخ تمدن» ویل دورانت در ابتدای هر جلدی عکسهای مربوط به هنر و ادبیات این تاریخ (مثلاً تاریخ رنسانس) را آورده، با وجودی که در ایران سانسور وجود دارد و ادب و حیای عمومی هم اجازه چنین کاری را نداده است. شما وقتی مجموع این عکسها را نگاه کنید، میبینید جنسگرایی و سکسگرایی در ادبیات، هنر و فرهنگ آنها رسوخ کرده، که این در فرهنگهای شرقی نیست. شما اگر از موزههای داخلی کشور خود دیدن کنید یا اگر مینیاتورهای ایرانی را در موزههای انگلیس و فرانسه ببینید، مثلاً تصویری از لیلی که جام شرابی را به مجنون میدهد یا بر عکس و یا روی درختی نشستهاند و برای یکدیگر شعر میخوانند به چهره لیلی که نگاه میکنید، سر لیلی در این تصویر پوشیده است و نهایتاً مقداری از گردن و سینه او معلوم است. مینیاتورها و ادبیات ایرانی را هم مشاهده کنید، چقدر در این فضا شفافیت وجود دارد؟ نگاه کنید به تصاویر، مجسمهها، رمانها و متونی که آنها راجع به خدایانشان منتشر کردند. آنها خدایانشان را در حال نشان دادن روابط جنسی مستهجن به تصویر کشیدند در نقاشیها و مجسمهسازیها انواع و اقسام فسادهای جنسی را به خدایانشان نسبت میدهند. مثلاً شاهکارهای فرانسه سه مجسمه است، چهار تصویر است همه اسم آنها را میدانند، شما آنها را نگاه میکنید، که این نمادها به شدت جنسگرا هستند. الان هم این داستان را در سینمای غرب میبینید و اینکه میگویند: غرب مسئله سکس را حل کرده، یک دروغ گزاف و بسیار خندهدار است که خود غربیها هم آن را نمیپذیرند و فقط شرقیها آن را قبول میکنند، گاهی میگویند: غربیها مسئله سکس را حل کردند، اما ما ایرانیها مشکل داریم چرا؟ میگویند: حتی اگر کمی از پوشش خانمها کنار رود صد مرد او را نگاه میکنند، معلوم است که مسئله حل نشده، اما فیلمهای غربی را نگاه کنید، خانمی میآیدکه یک قطعه لباس بیشتر بر تن ندارد، آن هم کلاه است، اما کسی توجه نمیکند، مسئله حل شده است. آیا واقعاً این طور است؟ مقالاتی را که اخیراً منتقدین جدید غرب در خصوص سینما، ادبیات، هنر، منتشر کردند را مطالعه کنید، بیشتر آنها میگویند: این داستان در سینما و ادبیات کشنده است. جنسگرایی در غرب، از قدیم بوده و اکنون شدیدتر شده، کافیست شما نگاهی به تفسیر فیلمهایی که هیچکاک ساخته یا فیلمهایی که جدیداً هالیوود میسازد یا فیلمهایی که جدیداً اُسکار گرفتند مانند «غریزه اصلی» یا «American Beauty» یا «سرجوخه رایان» بیندازید، نگاهی به این سیکل نشان میدهد که این مسئله خیلی برای آنها مهم است. نمیخواهم بگویم این داستان مهم نیست اما تمام زندگی انسان این نیست که کسی یک فیلم بسازد به نام «غریزه اصلی» و بعد هم بگوید همه فیلمها به این داستان برمیگردد. نتیجهای که از این فیلم میگیرید یعنی جنسگرایی را در کنار زن ستیزی قرار دهید آن وقت میبینید چه ظلم و ستم مضاعفی در یک جامعه به زنان وارد میشود. اگر این فضا را ترسیم کنید، آن وقت داستان نقد ششم ما وارد میشود که این دو دست به دست هم میدهند و بردهداری جدید در غرب را قلم میزنند. بردهداری جدید زنان در غرب چیست؟ فرض بفرمایید بعد از جنگ جهانی دوم در غرب چهل و دو میلیون مرد کشته شدند، رابطه عرضه و تقاضاست. هر جا عرضه کم باشد، قیمت بالا میرود. مردان عزیز شدند، مردان که عزیز شدند، این بحث مطرح شد که زنان دست به کارهایی بزنند که برای مردان جاذبه داشته باشند، بنابراین بحث مانکنایسم و مُد در غرب به شدت رواج پیدا کرد، در چنین فضایی عمده وقت و هزینه زنان در غرب صرف این میشد که دائماً خودشان را در یک وزن مخصوص نگه دارند تا بتوانند روی مد باشند. مثلاً یک مد لباس در فرانسه میزدند و میگفتند که این مد لباس با این قد، حتماً باید وزن این خانم چهل و هشت کیلو باشد، اگر بیشتر باشد این لباس به او نمیآید. چه اذیتهایی میشدند؟ چه رژیمهای سخت غذایی میگرفتند؟ آسیبهای جسمی میدیدند که این وزن را در این حد نگه دارند برای اینکه یک مردی لذت ببرد. برده کشی مدرن است، این داستان عوض نشده، اگر زنان در گذشته وضعیت نامطلوبی داشتند، اکنون هم وضعیت نامطلوبی دارند، زنی که شش ساعت جلوی آینه بایستد و دائماً استرس درونی داشته باشد که جاذبههای جنسی و جسمی خود را از دست میدهد، زمینه را برای یک طغیان درست میکند. منتها همیشه طغیانها مثبت نیستند، یعنی طغیانی که در غرب صورت گرفت، طغیان مثبتی نبود. فمینیستها با بحث پرنوگرافی و سکس در سینما، مجلات، رسانهها و فاحشهخانهها مخالف هستند، اما مخالفت آنها به این معنا نیست که ما دنبال اخلاق، حیا و سالمسازی روابط هستیم، میگویند: پول آن در جیب چه کسی میرود؟ در جیب مردها میرود، اگر پول آن در جیب زنها برود عیبی ندارد، اما تمام این فاحشهخانهها و رسانهها را مردها اداره میکنند، پس ما با این موضوع مخالف هستیم. ما دنبال جاذبه جنسی بودیم که مردان ما را بپسندند، مردان را حذف میکنیم، بنابراین هم جنسگرایی در زنان به شدت رواج پیدا کرد و الان هم کافیست که به اینترنت مراجعه کنید، تقریباً سه چهارم تصویرهای مستهجنی که در اینترنت میباشد به روابط جنسی بین دو زن میپردازند، این نشان میدهد که هم میخواهند فرهنگسازی کنند و هم اینکه حتماً چیزی هست که اینقدر تصویر روی سایتها و وبسایتها میآورند. میخواهم بگویم که این فضاها را در نظر بگیرید و رابطه فمینیسم را با این مقولات و تأثیر آنها را در فمینیسم ببینید. فمینیستها با مقولهای به نام «بردهداری مدرن» درگیر هستند. واکنش آنها در مقابل این بردهداری این است که به جای اینکه سراغ دین و اخلاق بروند، سراغ بحث غیر اخلاقی و ضد فرهنگی میروند. در مورد این مسائل در فضای خودشان بحث میکنیم. تا قبل از سال ۱۹۹۰ فیلمهایی که صحنههای غیر اخلاقی داشتند، اصلاً به صحنه مسابقات راه نمیدادند، از سال ۱۹۹۰ به این طرف کمکم باب شد که فیلمهایی که صحنههای مستهجن هم داشتند را در مسابقات شرکت میدادند که مثلاً در سال ۱۹۹۳ یا ۱۹۹۴ «غریزه اصلی» جایزه بهترین فیلم سال را برد. یا در سال ۱۹۹۹ یا ۲۰۰۰ در هالیوود فیلم «American Beauty» اول و ظاهراً «سرجوخه رایان» دوم شد. کلیسا هم شکایت کرد که چرا واتیکان هنجارشکنی میکند و فیلمهایی که صحنههای ضد اخلاقی دارند را به عنوان بهترین فیلم سال سینمای جهان معرفی میکند. یادتان باشد این هم یکی از قراینی است که هنوز در مسئله جنسیت حل نشده و تا ساعت ۸ صبح روز قیامت هم حل نخواهد شد. این مسئله فقط با حجاب و سالمسازی روابط حل خواهد شد نه با بیبندوباری. در این صحنهها، یکی دو مورد را پیگیری کردم، بسیار تعجب کردم. رسم آنها این است که وقتی بازیگری اسکار میگیرد، فروش فیلمهای بعدی را تضمین میکند و همه میگویند super star است. هزینه هر فیلمی هم بیست میلیون دلار است، همه برای ساختن فیلمهای بعدی سراغ او میروند.
متوجه شدم خانمی که یکی از سالها اسکار گرفته بود، دیگر اثری از او نیست. از یکی از دوستان که در زمینه سینما اطلاعاتی داشت پرسیدم چرا از این خانم که در آن فیلم اسکار گرفته بود اثری نیست؟ گفت: این خانم پنجاه و پنج سال دارد. گفتم: من فیلمی دو سال پیش از او دیدم که نقش یک دختر بیست و یک ساله را بازی میکرد. گفت: داستان این است که هر بار که میخواهند فیلمی را بازی کنند (حتی در مورد مردها هم همینطور است) مثلاً سیلوستر استالونه الان حدود ۷۱، ۷۲ ساله است اما در قالب یک جوان ۲۷، ۲۸ ساله فیلم بازی میکند. آنها را جراحی پلاستیک میکنند، بعد جلوی دوربین میآورند. این موضوع غیر از بردهداری مدرن، چیست؟ در جامعه زن را عزیز کردیم که سوء تغذیه و سوء هاضمه بگیرد و استرس داشته باشد. امروزه از مشاغلی که در کشورهای غربی حرف اول را میزنند، روانپزشکی و روانشناسی میباشد. در بین مشاغل متوسط بیشترین پول را در جامعه این گروه به دست میآورند. بیشترین مراجعه کننده به آنها زنان جامعه هستند. این موضوع را در بحث پیامدهای منفی خواهم گفت اما دیگر به این حد بسنده میکنم.
در جامعه غربی به این دلیل که زنان جامعه وضعیت مطلوب ندارند. قطعاً واکنش نشان میدهند، واکنش آنها هم لزوماً واکنش مثبت نیست، یعنی هر افراطی، تفریطی دارد خلاصه از آن طرف بام میافتند. یکی لب پشت بام آمده بود میگفتند اینقدر عقب نیا، عقب رفت تا از آن طرف بام پایین افتاد. این یعنی از حالت اعتدال خارج شدن، ما نمیگوییم وسط پشتبام بایستیم یعنی یا باید از این طرف یا از آن طرف پشتبام بیفتیم. استادی داشتیم که همیشه این مثال را میزد، او میگفت: یک فردی میخواست روی الاغی بپرد، اما پایش نمیرسید. دائم به او میگفتند برو عقبتر. عقب میرفت اما دوباره وقتی میخواست بپرد، نمیشد. آخر آن قدر عقب رفت که وقتی پرید از آن طرف الاغ افتاد. به گونهای تنظیم نکرد که روی کمر الاغ سوار شود. در بحثهای فمینیستی مشکل ما همین است، این بحث را همین جا میبندم و به سراغ پیامدهای فمینیست میروم. فمینیسم دو دسته پیامد دارد: پیامد مثبت و پیامد منفی. حقوق برابر، مشارکت (سیاسی ـ اجتماعی)، فرصتهای مساوی، اینها را به عنوان دستاوردهای مثبت میگوییم و کسی هم در این بحث مخالفتی ندارد. فرصتهای برابر در آموزش، حق رأی، حق مالکیت، حق ارث، فرصتهای آموزشی، فرصتهای مشارکت سیاسی ـ اجتماعی، آزادیهای بیان و … چیزهایی بودند که ما به آنها دستاوردهای مثبت گفتیم. فمینیستها از متشتتترین گروههای عالم هستند. آنها دستاوردهای مثبت فمینیسم از نگاه غربیها در غرب هستند که کسی در آنها اختلاف ندارد. اما دیوید سون این حرف را قبول ندارد. مقاله او در کتاب «نگاهی به فمینیسم» که توسط دفتر نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها به چاپ رسیده ترجمه شده است. ایشان آنها را دستاوردهای مثبت فمینیسم میگویند جامعه غربی در فاصله رنسانس تا مدرنیسم در قرن بیستم بعضی مشکلات داشت، از جمله این مشکلات، مشکل تبعیض نژادی، اقلیتهای دینی، بحث زنان، بحث کودکان و بحث طبقات است بقیه را دیگر ذکر نمیکنم. اما جامعه غربی به چه دلیل این مشکلات را حل کرد؟ به دلیل ساختارهای فکری فلسفه غرب. آن ساختارها چه بودند؟ ۱٫لیبرالیسم، ۲٫ سرمایهداری، ۳٫ فردگرایی و امانیسم. اقتضای لیبرالیسم، سرمایهداری و فردگرایی این است که زنان از این وضعیت نجات پیدا کنند، یعنی اگر فمینیسم هم به وجود نمیآمد، حق مالکیت به زنان داده میشد، زیرا حق مالکیت به فرآیند افزایش سرمایه در جامعه کمک میکند و ما باید حق مالکیت را به آن دهیم. همانطور بدون این که در بحث تبعیض نژادی گروه جدی داشته باشیم، تبعیض نژادی حل شد. البته گروههایی بودند ولی آن گروهها به شکل فمینیسم سازمان یافته و اینکه مبارزه را ادامه دهند نبودند. سرمایهداری غربی و فردگرایی غربی مجبور است حق مالکیت، حق تساوی در آموزش، تساوی در مشارکت سیاسی ـ اجتماعی را به زنان دهد. در ذات تمدن جدید غربی این وجود دارد و به فمینیسم ربطی ندارد. یعنی اگر فمینیستها هم نبودند، چنین داستانی اتفاق میافتاد و چه بسا که فعالیتهای فمینیستی در بعضی از موارد موجب تأخیر افتادن این اصلاحات شد، چون فمینیستها افراطی عمل میکردند، بعضی از افراد با حرفهای حق آنها مخالفت میکردند. البته حق که میگوییم، در مفهوم غربی آن مدنظر است. ما فرض میکنیم در همان فضا داریم نفس میکشیم. پس ببینید دیوید سون معتقد است چیزهایی که به آنها پیامدهای مثبت میگویند، پیامدهای مثبت فمینیسم نیست، بلکه پیامدهای ذات غرب است. اما از مهمترین پیامدهای منفی فمینیسم تلاش خانواده، از بین رفتن هنجارهای اخلاقی جنسی، تضاد زن و مرد در جامعه و به وجود آمدن برخی پدیدههای ناهنجار هستند. این مطلب را مقداری توضیح میدهم. با شروع جنبش فمینیسم در غرب، بنیاد خانواده به تدریج زایل شد، منتها این زایل شدن ابتدا در قالب نزاع بین زن و شوهر در خانواده بود، بعد از مدتی بحث طلاق در خانواده پیش آمد. پس پدیدههایی از قبیل همجنس، خانوادههای یک واحد به وجود آمد و اکنون هم بحث سکس با حیوانات، سکس با مواد شیمیایی، سکس با اشیاء و پدیدههایی از قبیل بانک ژن، بانک نطفه، مادران اجارهای و … را در غرب میبینید. عمدهترین بحثی که فمینیستها مطرح کردند این بود که اگر قرار است زنان بر سرنوشت خود حاکم باشند، بر اولین چیزی که باید حاکم شوند، بدنشان است، چون مردسالاری از طریق همین بدن زنان است، آنها زنان را استثمار کرده و از آنان بهرهکشی میکنند. بنابراین آنها باید اختیار داشته باشند که هر وقت خواستند باردار شوند، هر موقع که خواستند نیازهای جنسی خود را ارضاء کنند و هر طور که میخواهند خانواده خود را تشکیل دهند. مثلاً پدیدهای به نام «مادران اجارهای» ایجاد کردند. به مادرانی که مشاغل حساس دارند یا مادرانی که فیزیک بدنی آنها به هم میخورد، این مادران نطفه بارور شده خود را در رحم مادر دیگری نُه ماه به امانت میگذارند، اجارهای هم به آن مادر میدهند، آن مادر زایمان میکند، پس مادر واسط بعد از نُه ماه بچه را به مادر اولیه برمیگرداند. یا بحثی که این اواخر به نام بحث «شبیهسازی» باب شده است، میگویند نمیخواهم با هیچ موجود دیگری در اینکه فرزندم به دنیا بیاید مشارکت کنم. یک سلول را از بدن خود میگیرم و آن را تکثیر میکنم. آن قدر تکثیر میکنم تا از دل این سلول، آدم درست میکنم. من هم در روابط جنسی خود آزاد و مختار هستم. گروه خون و خصوصیات فرزندم مانند خودم است و خودم را که از همه بیشتر دوست دارم، دیگر فرزندم با خودم مو نخواهد زد. امروزه پدیدههایی که در جوامع غربی در حال شکلگرفتن هستند به نحوی غفلت از رابطه تکاملی زن و مرد با هم در جامعه است. در مورد فمینیسم حرفها و نقدهای بسیاری وجود دارد. اکنون فمینیسم دوران افول و رکود خود را در غرب طی میکند، از چه جهت؟ از حیث جنبشهای اجتماعی. اما افکار فمینیستی به رشتههای دانشگاهی تبدیل شدند و در رشته مطالعات زنان در دانشگاه پیگیری میشوند، یعنی اکنون فمینیسم در غرب دیگر یک جنبش مرده اما نهادینه شده میباشد، یعنی الان سر و صدایی از آن نیست که یکی بگوید حزب یا انجمن راه بیاندازد، مرده نه به معنای اینکه نابود شده باشد، بلکه به این معنا که از آن شور و حال افتاده اما افکار آنها را در دانشگاه دنبال میکنند، بسیار هم قدرتمند و خشونتطلب هستند. دو مثال عرض میکنم و از آن رد میشوم. آقای محمد لِگِن هوزن یک مرد آمریکایی است که مسلمان شده و الان هم در قم تدریس میکند. ایشان یک سخنرانی راجع به فمینیسم در غرب داشتند. در این سخنرانی میگفتند: فمینیسم را چگونه شروع کردند و چگونه روابطشان را گسترش دادند و سپس گفتند که فمینیستها مخصوصاً فمینیستهای آمریکایی، بسیار حساب شده عمل میکنند، یعنی کافیست که یک نفر با نظریات آنها مخالفت کند، البته نه با نظر، مثلاً در جامعه غرب نقدی به مدیریت یا به حقوق زنان انجام دهند به شدت برخوردهای حذفی میکنند. بعد ایشان مثال زدند که استادی در یکی از دانشگاهها داشتیم و ایشان زمانی نسبت به مدیریت زنان در یک بخش اعتراض کرده بود و گفته بودند زنان در این بخش صلاحیت مدیریت ندارند، حدود پانزده سال بعد، این آقا را میخواستند رئیس یک دانشگاه کنند، جنبشهای فمینیستی این قدر جلسه راه انداختند و سمینار برگزار کردند تا اینکه باعث شدند این آقا به ریاست آن دانشگاه منصوب نشود. به این دلیل که پانزده سال پیش ایشان چنین صحبتی کرده بودند. فوکویاما مقالهای (اگر اشتباه نکنم) به نام «دنیای زنان» نوشته است. الان تمدن آمریکا در قرن بیست و یکم براساس نظریات سه متفکر پیش میرود. نظریات هانتیگتون، فوکویاما و آدلین تافلر. آنها سه نفر از بزرگترین اندیشمندان آمریکایی هستند، فوکویاما و آدلین تافلر نویسنده کتاب «موج سوم» هستند که به زبان فارسی هم این کتاب ترجمه شده است. فوکویاما مقالهای دارد که این مقاله در مجله سیاست خارجی ترجمه شده، در شماره بعد این مجله، گروهی از آمریکاییان اندیشمند که مخالف فوکویاما بودند به مقاله او پاسخ دادند که فوکویاما در این مقاله استدلال کرده اگر میخواهید در جهان صلح حاکم شود، حاکمیت جهان را به زنان بسپارید زیرا زنان اصولاً صلح طلبند. آنها در پاسخ او گفتند که منشأ بیشترین خشونتهای قرن بیستم در آمریکا زنان بودند و این حرف فوکویاما هیچ محفل عُرفی ندارد، خشونتهایی را که ما از طرف فمینیستها دیدیم، از طرف گروههای دیگر و مردان در جامعه آمریکا ندیدیم. این نکته را فقط به عنوان اشاره ذکر کردم. از جمله بحثهای هفته آینده خشونتهای فمینیستی، خشونت در رفتارهای سیاسی و در رفتارهایی است که خشونت را مدرن تعریف میکنید. اگر بخواهیم سنتی تعریف کنیم که زنان به دلیل فیزیک بدنی ضعیفتر از خودشان را میتوانند بزنند. خشونت را چون خود آنها میگویند باید مدرن تعریف کنید، بنابراین ما هم مدرن تعریف میکنیم. اکنون میخواهیم وارد بحث فمینیسم به مثابه جامعهشناسی شویم و فلسفه سیاسی را مطرح نخواهیم کرد چون آنها بیشتر نظریه هستند و در تخصص من نیستند. از حیث فلسفی نکاتی را عرض میکنم. نکتهای را ما در نقد فلسفی گفتیم که مراحل نقد عبارتند از مرحله توصیف، تبیین، تحلیل و نقد و ارزیابی است.
در بحث نقد و ارزیابی در اینجا بحث مبانی فلسفی فمینیسم را گفتیم. مبحث نقد زبانی را هم توضیح دادم که ظاهراً به نقد زبانی یا به همان بحث لیبرالیسم و سرمایهداری آن را تمام کردیم. اشکال عمده ما در نقد زبانی این بود که میگفتیم مفاهیم و موضوعاتی که در یک اندیشه به کار میروند باید دیدگاه مفهومی شده باشند. واژههای کلیدی که فمینیستها استعمال کردند جنس و جنسیت بود. مانند مرزها، البته حرفهای دیگری هم زدهاند اما به همین قدر اکتفا میکنیم. عمدهترین اشکالی که در بحث جنس و جنسیت فمینیستها داریم، این دو بحث است، میگوییم شما دو نفر ادعا کردید: یک بار آن را تعریف کردید، یک بار هم گفتید که آنها ربطی به هم ندارند. این مسئله را بعداً در بحث انسجام درون نقد میکنم اکنون میخواهیم بگوییم تعریف شما را قبول نداریم. شما گفتید جنس یعنی اموری که به زیست زنان مربوط میشوند. جنسیت یعنی اموری که به محیط، تربیت و تحمیلاتی که به زنان ارائه یا عرضه میشود. مثلاً من از یک فمینیست میپرسم زنان عاطفی هستند؛ جنس است یا جنسیت؟ او در پاسخ میگوید: جنسیت. اما من میگویم: در زیستشناسی آمده که به دلیل فلان هورمونی که در بدن زنان تولید میشود زنان عاطفیتر هستند. شما در پاسخ چه جوابی میدهید؟ یا شما میگویید: زنان میلی به ریاضیات و فلسفه ندارند بلکه به ادبیات و هنر تمایل دارند. این جنس است یا جنسیت؟ از نظر فمینیست جنسیت است. اما میگویند: ما در نقد بخشهایی داریم که هر کدام از این بخشها کار خاصی را پوشش میدهند. مثلاً در مورد آن بخشی که به ریاضیات و فلسفه مربوط میشود میگویند چون قسمتی از ذهن زنان کوچکتر از ذهن مردان است و برعکس قسمتی که به هنر و ادبیات میپردازند در ذهن زنان بزرگتر از ذهن مردان است، جنس است یا جنسیت؟ یعنی اشکالی که به این دو تعریف میگیرند این است که شما واقعاً نمیتوانید برای ما تعریف کنید دقیقاً چه چیزی مصداق جنس، چه چیزی مصداق جنسیت است که ما بگوییم مصادیق جنسیت را در جامعه از بین ببریم و مصادیق جنس را حفظ کنیم. یک اشکال این است. به نظر شما این اشکال چقدر مهم است؟ اصلاً قدر متیقن تمام گرایشهای فمینیستی در تفکیک جنس و جنسیت یعنی نکتهای که هم در گرایش لیبرال، گرایش مارکسیستی، گرایش سوسیال و گرایش رادیکال وجود دارد. اگر فمینیسم را بخواهیم خلاصه کنیم به همین نکته اکتفا میکنیم، همین هم هست که میگوییم فمینیسم اسلامی محال است. چون هر جنبش فمینیسمی باید میان جنس و جنسیت تفکیک ایجاد کند و اسلام بین این دو تفکیک ندارد، دقیقاً ضد این دو تفکیک هم هست. دو پارادوکس میشود فمینیسم اسلامی غیر ممکن است. اشکال دیگری هم هست که آن را در انسجام درون میگویم، همین طور راجع به مردسالاری در فمینیسم سوسیال و فمینیسم رادیکال توضیح میدهم. مردسالاری به حوزه فرهنگ، سیاست و یا به حوزه اقتصاد مربوط میشود؟ اگر به حوزه فرهنگ مربوط میشود به آن ارجاع داده میشود. چرا بزرگترین مشکل زنان فرهنگی است؟ مردسالاری یک امر توافقی است. مردان جهان در یک جلسه تشکیلاتی نشستند و تصمیم گرفتند که با زنان جهان مبارزه کنند که این داستان در افول جنبشهای فمینیستی در آخر قرن بیستم بسیار نقش دارد که میگویند جنس و جنسیت را تعریف کنید. در کتاب «لیبرالیسم طریقه سلوک» فمینیستها را به خاطر این تفکیک به تمسخر گرفتند که آنها دیگر این حرفها را به زبان نمیآورند. کتاب دیگر، کتاب «عقل مذکر» نوشته ژنولوید است که توسط محبوبه مهاجر ترجمه شده و انتشارات نشر نی آن را به چاپ رسانیده، در چاپ اول این کتاب انتقادات زیادی صورت گرفت اما در چاپ دوم ژنولوید مقدمه دیگری بر این کتاب مینویسد و میگوید: نمیخواستم حرفهای من را به تفکیک بین جنس و جنسیت مرتبط کنم که شما این اشکالات را میگیرید. در مقابل این اشکال بسیار مقاومت میکند، من از این همه مقاومت ژنولوید فهمیدم که این اشکال کمر فمینیستها را در غرب شکسته است. فعلاً روی دیدگاه مفهومی بحث میکنیم بعد در انسجام درونی خواهیم گفت که چه کسی گفته بین این دو هیچ رابطهای نیست. این مسائل را یک بار تعریف کردند، بعد گفتند رابطهای نیست. میخواهیم بگوییم دقیقاً روابطی وجود دارد.
جلسه پنجم
بحث ما در نقد فمینیسم به مثابه یک جنبش اجتماعی تمام شد. میخواهیم به نقد فمینیسم به مثابه یک نظریه فلسفی بپردازیم. جلسه قبل هم متذکر شدم که در داخل کشور ما گرایشی در صدد این است که این فکر را القا کند که فمینیسم یک نظریه فلسفی نیست و با آن به منزله یک نظریه فلسفی در داخل کشور نباید برخورد کرد. حالا چرا این حرفها را میزنند؟ دلیل این حرفهای آنها، داستان قابل توجهی است. داخلیها میخواهند بگویند فمینیسم یک نظریه فلسفی نیست، یا به منزله یک تفکر منسجم فلسفی با آن برخورد نکنید. به نظر من یکی از عللی که در داخل کشور چنین فکر و ایدهای دنبال میشود این است که در گرایشهای فمینیستی یک تشتت عجیبی وجود دارد یعنی شما هیچ مسئلهای را در جنبشهای فمینیستی پیدا نمیکنید که حداقل در آن مسئله چهار یا پنج نظریه متضاد وجود داشته باشد. به تعبیر همه فمینیستها، مخصوصاً جین فریدمن که کتاب او هم به زبان فارسی ترجمه شده اصلاً ما فمینیسم نداریم، فمینیسم متفاوتی در فمینیسم رادیکال میبینید که اختلافات بسیاری بر سر یک مسئله است. به همین خاطر مرز تشتت در یک نظریه یک نقطه ضعف محسوب میشود، فمینیستهای داخلی ترجیح میدهند که با آن به مثابه یک فلسفه برخورد نکنید. آنها میگویند: فمینیسم بیشتر دنبال شعارهای اجتماعی است. شاید نکته دیگر این باشد که خود آنها به ضعف استدلالهای فلسفی فمینیستها پی بردند یا لااقل به این نتیجه رسیدند که این استدلالهای فلسفی در داخل کشور ما جواب نمیدهند، به همین خاطر هم هست که همیشه به ما میگویند: شما مسائل فمینیست را زیادی فلسفی میکنید. فمینیسم که فلسفه نیست، فمینیسم میخواهد بگوید که حق زنها را به خودشان دهید. شما حالا این مسئله را پیچیده میکنید و به شکل یک معما در میآورید. این گونه با بحث فمینیسم برخورد نکنید. حالا امروز کمی راجع به انگارههای فلسفی آنها بحث میکنیم تا خودتان قضاوت کنید که آنها حرفهای فلسفی دارند یا ندارند. ایسمها و مکاتب غربی همه لیبرالیسم، امانیسم و فردگرایی بنیان گذاشته شدهاند. فهم این حرف خیلی دقیق است. وقتی ما میگوییم فمینیسم در ذات خود، لیبرال یا سکولار است یعنی هیچگاه دغدغه این را ندارد که اخلاقیات و قوانین آسمانی و عرفها و هنجارهای آسمانی را زیر پا بگذارد، حتی فمینیسمها دنبال حفظ عرفها و هنجارهای ملی ـ فمینیستی، نیستند یعنی در محدوده نظریهپردازی تنها خط قرمز آنها لیبرالیسم و امانیسم است. یعنی خواست انسان محور همه چیز است و آزادیهای مادی انسان محترم هستند. اگر اینگونه به بحثهای فمینیستی نگاه کنید یک ساختار در نظر خودتان پیدا میکنید که آیا اصلاً فمینیسم با اسلام قابل جمع است یا نه؟ یا فمینیست میتواند مسلمان باشد؟ یا مسلمان میتواند فمینیست باشد؟ اگر به این یک جمله توجه داشته باشید، میبینید که فمینیستهای داخلی علیرغم این که میگویند ما مسلمان هستیم، یا تصور درستی از اسلام و فمینیسم ندارند یا تظاهر به اسلام میکنند به خاطر شرایط اجتماعی کشور ما که، یک مرحله گذاری است علناً نمیتوانیم با اسلام در بیفتیم وگرنه اسلام نمیتواند هنجارهای رفتار جنسی خود را نادیده بگیرد، ما از این مسائل گذر میکنیم. به خاطر این میخواهیم به بحثهای ریزتر بپردازیم، اما شما حتماً توجه داشته باشید که نقد به پیش فرضها برای کسی که نمیخواهد وارد جزئیات شود کافی است. ما لیبرال یا سکولار نیستیم، بلکه دغدغه یک جامعه دینی و غیر سکولار را داریم اما گذر ما از این مطالب، دلیل برکم اهمیت بودن این بحثها نیست. به سه مفهوم مهم: جنس، جنسیت و مردسالاری اشاره مختصری میکنیم. اگر ما یک نگاه سطحی به متعهدات فمینیست داشته باشیم یعنی اگر یک میکروفون جلوی دانشگاه تهران دستمان بگیریم و از هر کس که رد میشود بپرسیم فمینیسم را تعریف کنید اولین حرف آنها این است که میگویند فمینیسم دنبال تساوی حقوق خانمها با آقایان است، یعنی آمده که حق زنان را در جامعه بگیرد و به آنها بدهد. حالا میخواهیم مقداری راجع به این مفهوم تساوی صحبت کنیم. جلسه گذشته بر این نکته تأکید کردم که اولین چیز برای نقد تفکر فلسفی نقد مفاهیم اصلی آن نظریه است. یعنی فرض کنید که در بحث فمینیسم تساوی جنس و جنسیت از مباحث کلیدی هستند. از حیث ایضاح مفهومی بحث میکنیم که آیا مفاهیم کاملاً برای خود نظرپرداز ایضاح شدهاند یا نه؟ و اگر برای خود نظریهپرداز ایضاح شده برای مخاطب هم ایضاح شده یا نه؟ سپس به ایننکته برسیم که این نظریه درست است یا نه. مهمترین اشکالی که امروزه فرا روی فمینیستها مطرح میباشد این است که مفاهیم کلیدی آنها مهم است و آنها هم نمیتوانند از خود دفاع کنند. از جمله مواردی که فمینیستها در مورد آن با هم تفاهم ندارند، بحث تساوی است. هنگامی که یک فمینیست به دنبال بحث تساوی است ما باید به او بگوییم که تساوی در چه چیز؟ که این مسئله خیلی مهم است. مثلاً تساوی در فرصتها یا تساوی در نتایج، یعنی یک وقت شما به من میگویید که ما زنان جامعه آمریکا میخواهیم با مردان تساوی داشته باشیم بعد به شما میگویم در چه چیزی میخواهید تساوی داشته باشید؟ در ابتدا میگویید میخواهیم در فرصتها با هم تساوی داشته باشیم، امکانات آموزشی و اشتغالی که آقایان دارند را ما هم داشته باشیم. این تساویها را من به شما زنان جامعه آمریکا میدهم. بعد از مدتی شما دوباره از وضعیت خودتان ناراضی هستید. در واقع برای شما حل نشده که این تساوی، تساوی در فرصتهاست یا تساوی در نتایج. یکی از اشکالاتی که فمینیستها میگیرند این است که از سال ۱۹۵۰ به این طرف در غرب تساوی وجود داشت و زنان در غرب مشکلی از لحاظ حقوقی و قانونی نداشتند. پس چرا جایگاه مساوی پیدا نکردند؟ اگر تساوی در فرصتها را میخواستید، آن را که پیدا کردید، پس اعتراض شما نشان دهنده این است که شما خواهان تساوی در فرصتها نیستید بلکه خواهان تساوی در نتایج میباشید. شما میخواهید در سطوح مدیریتی و اقتصادی و در مشارکتهای اجتماعی با مردان مساوی باشید. هر چند شما عملاً نمیگویید که ما دنبال تساوی در نتایج هستیم اما اعتراضهای شما در عین اینکه تساوی در فرصتها را دارید نشان دهنده این است که دنبال تساوی در نتایج هستید. ثانیاً وقتی میگویید تساوی، تساوی در چه چیز؟ آیا تساوی در حقوق را میخواهید؟ در حال حاضر شما در جامعهای مانند جامعه آمریکا تساوی در حقوق را دارید، تساوی در امور تکوینی در نقشهای اجتماعی را میخواهید؟ که به آن میپردازیم. از این بحث که بگذریم بحث خیلی مهمتری به وجود میآید و آن این است که شما چه تعریفی از زن دارید که میخواهید این زن با مرد مساوی شود؟ آیا خود زنان با مردان تساوی دارند یا تفاوت؟ بحثی که مطرح است این میباشد وقتی شما میگویید تساوی، آیا این تساوی بین دو چیز است یا یک چیز؟ یعنی زنان و مردان هیچ تفاوتی با هم ندارند، پس باید حقوق مساوی داشته باشند، اما با اینکه با هم تفاوت دارند، شما میخواهید به آنها حقوق مساوی دهید یا میخواهید در حقوق، فرصتها، نتایج و در هر چیزی مساوی باشند. اگر بگویید که این مسائل هیچ تفاوتی با هم ندارند (که در بحث جنس و جنسیت دوباره به این بحث خواهیم پرداخت) پس میخواهید سوژه زنانه در عالم را از بین ببرید یعنی میخواهید بگویید زنی در عالم وجود ندارد. اگر از دید شما در فمینیستها تفاوتی نیست (غیر از تفاوت بسیار اندک در آناتومی مردان و زنان که از دید آنها تفاوت حساب نمیآید) پس دفاع شما از حقوق زنان به نفی سوژه زنان منجر خواهد شد. یعنی گویی شما میخواهید دیگر زنی در عالم نباشد. شما از حقوق چه کسی میخواهید دفاع کنید؟ درست است که امکان دارد جامعه آرمانی شما، جامعه بیجنس و خنثی باشد و دیگر مردی هم در آن جامعه وجود نداشته باشد، اما شما به دنبال هویت بخشی به زنان بودید، نه اینکه جامعهای آرمانی ـ انسانی بسازید. با این فرض شما در هویت بخشی به زنان دچار مشکل میشود. به همین دلیل فمینیستها دارای دو گرایش شدند، البته تا حدود دهه ۱۹۸۰ به این طرف گرایشهای دیگری هم به آنها اضافه شد که به یکی از آنها اشاره میکنم.
فمینیستها به چند گرایش تقسیم شدند؟ گروه اول گفتند که زنان با مردان تساوی دارند و هیچ مشکلی میان آنها نیست. آن مقدار اختلاف اندک هم قابل اعتنا نیست. گروه دوم گفتند که زنان با مردان متفاوت هستند اما اشکالی که به آنها وارد شد که ابتدا من اشکال لیبرال آن را مطرح میکنم و سپس این اشکال را بومی میکنم. اشکال لیبرال، یعنی اشکالی که خود فمینیستها به نظریه تفاوت زنان و تساوی در عین تفاوت وارد کردند که مضمون این اشکال، این بود که هم تفاوت و هم تبعیض وجود دارد. فمینیستها اگر از نظریه تفاوت دفاع کنند باید تبعیض را بپذیرند. زیرا تفاوت در ذات خویش، مراتب بودن و تفکیکی بودن را دارد و همیشه یک اختلاف طبقاتی و یک اختلاف مراتب در جامعه متفاوت وجود دارد.
مشکل در اینجاست. شما که دنبال بحث تساوی بودید، با متفاوت فرض کردن، زنان به جنس دوم بودن آنها کمک کردید و آن را پوشش دادید. به همین خاطر طرفداران این نظریه گفتند ما تفاوت را قبول داریم اما این تفاوت به نفع زنان است، یعنی در جامعه متداول میشود درست است که ما میگوییم زنان با مردان متفاوت هستند اما ما در عین تفاوت به دنبال تساوی هستیم. تفاوت اینگونه نیست که طبقه بالای جامعه مردان باشند، طبقه بالایی زنان باشند، چه اشکالی دارد؟ ساختارها و ویژگیهای جنس زنان را به گونهای تعریف و تدوین میکنیم که در این تبیین و تحلیل جنس زنان متفاوت و برتر از جنس مردان باشند که حالا این مطلوب هم، دارای مسائلی است که من به آنها نمیپردازم و به اصل بحث برمیگردم. اما اشکال بومی پذیرش تفاوت زنان و مردان این است که هر تفاوتی، تفاوت در فرصتها یا حقوق را میطلبد. حتی تفاوتهای غیر جنسیتی. مثلاً در یک کلاس تفاوت در بهره هوشی موجب میشود که شما نمره بیشتری به یک دانشجو یا دانشآموز دهید یا وقتی در بازار یک مشتری پول بیشتری دارد قطعاً در پرداخت، ارائه کالا و خدمات آن مشتری تفاوت قایل میشوید. هیچ تفاوتی بدون تأثیر نخواهد بود به همین خاطر این مسئله همیشه میان گروههای فمینیستی میباشد که زنان را متفاوت از مردان بدانیم یا زنان را متفاوت از مردان ندانیم. بر فرض قبول تساوی هویت زن زیر سئوال میرود، بر فرض با قبول تفاوت میان زنان و مردان، شما جامعه طبقاتی درست کردید و حال اینکه شما میخواستید جامعه طبقاتی وجود نداشته باشد.
به تأکید جین فریدمن این مسئله معضل ابدی فمینیستها میباشد و به این زودیها هم حل نخواهد شد. این یک اشکال کلیدی است که به ایضاح مفهوم تساوی بر میگردد.
(پرسش و پاسخ)
تفاوت عرضی درجایی است که شما افراد یک نوع باشید، نه افراد یک جنس. یعنی ممکن است خانم های این کلاس با هم تفاوتهایی عرضی داشته باشند، چون شما نسبت به همدیگر از حیث جنسیت طبقه محسوب نمیشوید اما ممکن است از حیث دیگری طبقه محسوب شوید. مثلاً فرض کنید یک طبقه باشید، استاد، دانشجو، شاگرد یا دانشآموز فرقی نمیکند، باز هم آنجا طبقهای لحاظ میشود. هر جا مفهوم دو طبقه باشد، ذومراتب بودن هم به وجود میآید.
اینکه میگویید اختلاف عرضی، این اختلافات در افراد یک صنف است به عنوان مثال (البته اگر پیش فرضها را بپذیریم) اختلاف دو مرد با یکدیگر؛ ممکن است که شما اینگونه ادعا کنید، که اختلاف یک مرد با یک زن مانند اختلاف دو مرد و زن با یکدیگر است. بنابراین این جا زنانگی معنا ندارد. همانگونه که میان دو مرد، مردانگی معنا ندارد. بحث ما روی انسانیت نیست بلکه روی جنسیت است.
(پرسش و پاسخ)
پس اختلاف آنها در جنسیت یک اختلاف عرضی میشود؟ عرضی در اینجا همانند عرضی در فلسفه نیست. عرضی در اینجا به معنای اختلاف بالا و پایینی نیست، بلکه این اختلاف در کنار یکدیگر است. به عنوان مثال، ممکن است فمینیستها همین حرفهای شما را بزنند، ادعا کنند که اختلاف مردان با زنان اختلاف عرضی است. یعنی اختلاف یک مرد با یک زن مانند اختلاف دو مرد با یکدیگر و یا دو زن با یکدیگر است. اگر این را میخواهید بگویید بنابراین زنانگی معنا ندارد. اگر هم این را نمیخواهید بگویید بنابراین طبقه درست میشود.
(پرسش و پاسخ)
لازمه هر تفاوتی طولی بودن آن نیست. ممکن است تفاوت وجود داشته باشد بدون اینکه این اختلاف طولی باشد، یعنی رتبهبندی شده باشد. یک موجود در کنار موجودی دیگر در حالیکه در یک رتبه هستند، یا اختلاف داشته باشند، اینکه میگوییم طولی است، منظورم طولی فلسفی نیست که این علت است و این معلول. طولی و عرضی هر کدام چند معنا دارند. وقتی میگوییم این مراتب درست میشود یعنی قطعاً اینها یک گروه و آنها یک گروه دیگر هستند. شما یک طبقه درست میکنید و آنها هم یک طبقه درست میکنند. اگر بخواهید ادعا کنید که فرد این طبقه با فرد آن طبقه تفاوتی ندارد، بنابراین اصلاً طبقهای نیست. تا این حد با هم تفاوت دارند، یعنی در عین اینکه تفاوت را میپذیرند این تفاوت تأثیر هم باید داشته باشد.
برتری فلسفی که برتری عِلّی معلولی است، تمام برتریهای عالم برتری علی معلولی نیستند. اشکال در این است که شما دو طبقه متفاوت دارید. اگر بخواهید ادعا کنید که فرد این طبقه با فرد آن طبقه هیچ اختلافی با هم ندارند، بنابراین طبقهای در کار نیست. اگر بخواهید بگویید که فرد این طبقه با فرد آن طبقه اختلاف دارند، این اختلاف باید تأثیر خود را در جایی بگذارد. در صورتی که، فمینیستها این اختلاف را میپذیرند اما تأثیر این اختلاف را نمیخواهند بپذیرند.
(پرسش و پاسخ)
برتری اختلاف را نمیپذیرند؟ اصلاً بحث برتری مطرح نیست، اگر بگویید اختلاف تأثیر میگذارد، میخواهید بگوییدکه تئوری تساوی در عین تفاوت شکست خورده است. اگر میگویید که برای یک چیز وجود علّی قائل هستید نه وجود ذهنی، فاعلی و خارجی، اگر وجود عینی قائل هستید باید تأثیر خودش را بگذارد. اگر هم قائل نیستید، پس به دنبال چه چیز هستید؟ چرا از حقوق مردان دفاع نمیکنید؟ حتماً تصوری از زنانگی دارید که میخواهید از آن دفاع کنید. شاید یکی از مشکلات و معضلات این است که از نظر ما این حرفها بسیار بیمعنا هستند، به همین دلیل ما نمیتوانیم تصویر درستی از آن ها داشته باشیم.
از بحث تساوی و تفاوت میگذریم. از مفاهیم کلیدی فمینیسم اشکالاتی هستند که ما تا حال از به فمینیسم گرفتیم که تأثیر خاص خود را میگذارند. در واقع اشکال این بود که ایضاح مفهومی نشده است، اما دومین اشکال که میخواهیم بگیریم، در واقع فرض تساوی، فرض قابل دفاعی نیست. یعنی به دلیل ادعاهای مختلف علم روانشناسی و فلسفه در مورد تفاوت زن و مرد نمیتوانید قائل به عدم تفاوت شوید. البته فمینیستها به این حرفها جواب دادند، آنها گفتند: اصلاً خود این مفاهیم را هم جامعه مرد سالار ساخته است. به عنوان مثال فمینیستها میگویند: مفاهیمی مانند مفاهیم زیست شناسی (مانند حجم مغز زن، حجم مغز مرد و تأثیرات اینها در رفتارها و کنشهای فرد) را خود جامعه مرد سالار ساختند تا زنان را تحت ظلم و ستم در آوردند. از جمله کتابهایی که میتوان در این زمینه مطالعه کرد، کتاب «فمینیسم» جین فریدمن است که توسط فیروزه مهاجر هم ترجمه شده است. منتها مشکل این کتاب این است که ترجمه بسیار ضعیف و غلطهای تایپی دارد. اما صرف نظر از این مسائل از مفاهیم کلیدی این کتاب میتوانید بسیار استفاده کنید و مقالهای هم در شماره شانزده کتاب نقد ویژه فمینیسم میباشد که بیشتر در مورد تفاوتهای زن و مرد است. یکی از مباحث بسیار کلیدی برای فمینیستها بحث جنس و جنسیت بود. خلاصه این که از زمان سیمون دو بووار درکتاب «جنس دوم» بحث تفکیک میان جنس و جنسیت مطرح شد. او اشکالات جدی به بخش تقسیم نقشهای جنسیتی گرفت و گفت: نقشهای جنسیتی مانند مادری و همسری در واقع معلول اجتماع هستند و ریشه در زیست زنان ندارند، که در مورد این بحثها با هم گفتگو کردیم و اینجا فقط چند نکته را ذکر میکنم. فمینیستهای موج دوم (که ما بیشتر با نظریات آنها سر و کار داشتیم) حرفهایی زدند که بعضیها را در داخل کشور به این توهم انداخته که فمینیستهای رادیکال و موج دومی تفاوتهای زیستی بین زنان و مردان را قبول ندارند. من فقط اشاره میکنم که این توهم، توهم نادرستی است، هیچ آدم عاقلی نمیگوید: زنان و مردان تفاوتهای فیزیولوژیک با هم ندارند و دقیقاً مانند هم هستند. عباراتی را سیمون دو بووار و بعد از آن تعدادی از فمینیستها به کار بردند که منظور آنها این بود که این تفاوتهای فیزیولوژیکی نقش جدی در ساخته شدن هویت زنانگی ندارند که بعضی این مسئله را بد فهمیدند.
به بحث جنس و جنسیت برمیگردیم. از مشکلاتی که در بحث جنس و جنسیت وجود دارد این است که تعریف جنس و جنسیت برای ما مبهم است. درست است زنان پذیرش زایمان را دارند اما پذیرش این نقش با این عرض و طول، معلول محیط است.
(پرسش وپاسخ)
در این مسئله دو اشکال وجود دارد اشکال در ابهام، اشکال اول ما این است که آیا تصور شما از جنس، فقط خصوصیات فیزیولوژیک است، بسیاری از خصوصیات فیزیولوژیک زنان برای بحث تفاوتها کفایت میکند. یعنی آنها میخواستند بگویند: چیزی که زن را زن میکند بحث جنس زن است. زنانگی متعلق به محیط است، ما زن و زنانگی داریم. زن به زیست انسان مربوط میشود اما زنانگی به محیط بستگی دارد. چیزی که به زیست ربط دارد، مربوط به زن بودن میشود و منشأ تفاوت نیست. آنها مدعی هستند چیزی که به جنس ما مربوط میشود منشأ تفاوت نیست، مسائلی که در جامعه منشأ تفاوت شدهاند، غیر اصیل هستند و باید از بین بروند. اشکال این مطلب این است که بسیاری از این امور ریشه در جنس ما دارند. خود آنها منشأ تفاوت میشوند، به عبارت دیگر جنس خاص، هویت خاص میبخشد. یعنی جنس خاص، جنسیت به ما میدهد، اگر بپذیریم که زنان برای پذیرفتن نقش مادری در زیست خود اندامی دارند، این قطعاً به جنسیت آنها هویت خاص میدهد، نمیتوانیم منکر این مسئله شویم و بگوییم بین جنس و جنسیت رابطهای نیست یک نوع زورگویی است. پس اولاً به طور قطع بین این دو رابطه وجود دارد ثانیاً شما چه تعریفی از جنس دارید؟ آیا جنس را مقدم بر جنسیت میدانید یا جنسیت را مقدم بر جنس؟ مثلاً هنگامی که میگویید زنان جنس و آناتومی دارند اما این آناتومی خاص، ویژگی خاصی را در اجتماع نمیطلبد، اولین اشکالی که در اینجا مطرح میشود این است که بسیاری از اوقات میبینیم جنس زنان موجب میشود که آنها در رفتارهای اجتماعی خود حرکات خاصی را نشان دهند. اگر اینها را انکار کردید، بحث تأثیر جنس، تأثیر لایههایی از جنس بر لایههای دیگری از جنس، یعنی تأثیر جنس زنانگی بر مغز بر هوش زنان و… را چه کار میکنید؟ البته اینها حرفهای خود فمینیستها به یکدیگر است.
فمینیستها در مقابل این اشکال گفتند چه کسی گفته که جنس اول، جنسیت اول است؟ یعنی ببینید چقدر در نظریات آنها تناقض و تعارض وجود دارد. آنها گفتند جنسیت اول، جنسیت یعنی چه؟ فمینیستها مثالی از تفاوت بومها میزنند؛ آنها میگویند: ما فمینیستها ۲۰۰ سال علیه نقش مادری در جامعه تبلیغ کردیم و گفتیم که نقش مادری موجب ظلم و ستم علیه زنان میشود، زیرا در داخل جامعه اروپایی نقش مادری، یک نقش ویژه و مستلزم ظلم و ستم مضاعف بر زنِ اروپایی است اما همین نقش مادری برای یک زن سیاهپوست یا برای یک زن از یک بوم خاص، هیچ مشکلی ندارد. مثلاً فرض کنید هنگامی که یک زن سیاهپوست در فرآیند زایمان شرکت میکند و کودکی به دنیا میآورد، بیشترین زحمت آن کودک بر دوش پدر است. در حال حاضر در عرف اروپا، تصوری که از مادر به ذهن میرسد این است که مادر کسی است که شیر میدهد، کودک را تر و خشک میکند، حمام میبرد، موظف است کودک را برای واکسن زدن ببرد، برای بچه لالایی بخواند و … اگر اینها را میان مرد و زن تقسیم کنید بعضی از آنها را بر دوش مردان بیاندازید، تصور دیگری از مادر خواهید داشت و آن وقت مفهوم مادر عوض خواهد شد. کما اینکه در بسیاری از جوامع این طور است و با جامعه اروپایی متفاوت هستند.
بحثهای زیادی در این مورد پیش آمد که من به آنها نمیپردازم، فقط میخواهم بگویم، در کنار بحث تساوی و تفاوت، یکی از بحثهای کلیدی که برای فمینیستها حل نشده، بحث جنس و جنسیت است و امروز فمینیستهای پسا ساختارگرا و پسافمینیسم، میگویند که باید جنس و جنسیت را ساخت شکنی کنیم. در واقع باید مفاهیم آن را متحول کنیم، همانطور که مفهوم تساوی و تفاوت را باید در هر جایی، هر شرایطی، هر پارادایمی و در هر بومی ساخت شکنی کنیم. میتوانیم ده خصوصیت را عنوان کنیم که جنسیت باشند. سپس بگوییم میان جنس و جنسیت رابطهای نیست و جنس خاص نباید منشأ حقوق خاص شود، اگر این حرف را بزنیم برای فمینیستها مخصوصاً فمینیستهای کشور خود مشکل ایجاد کردیم.
(پرسش و پاسخ)
در نظریه دوم فرمودید که میگویند جنسیت مقدم بر جنس است، اما در بحث اول فرمودید جنس مقدم بر جنسیت است. یعنی بین آنها یک رابطهای برقرار است؟ آنهایی که میگفتند: جنس مقدم بر جنسیت است، منکر رابطه علّی بودند و میگفتند اصلاً ربطی میان این دو نیست.
(پرسش و پاسخ)
مقدّم چه معنایی دارد؟ مقدم از حیث تکوّن هویّت، من البته هنگامی که از مادر متولد میشوم با اندام خاص زن هستم و بعد زنانگی ناشی از محیط میشود. محیط است که من را دختر یا زن بار میآورد.
(پرسش و پاسخ)
این بحث را ما در بحث سیمون دو بووار تعریف کردیم و مفصل به آن اشاره کردیم. یک دختر، از مادری متولد میشود، هنگامی که بیست ساله میشود، مادر او میگوید: دختر من احساساتی است، اصلاً به فلسفه علاقه ندارد، همیشه دلش میخواهد رمان و شعر بخواند، ریاضیات را دوست ندارد. سیمون دو بووار میگوید: بلافاصله این مردان نامرد یک لیست بلند تهیه میکنند و میگویند: زنان اصولاً از فلسفه، ریاضیات و پزشکی در حد جراحی زنان متنفر هستند و به هنر، ادبیات و علوم انسانی غیر کاربردی علاقه دارند. این مفهوم سازی مردان از زنان بلافاصله این جا خود را نشان میدهد. در صورتی که این مفاهیم را زن از ابتدای تولد به همراه خود نداشته، هنگامی که متولد شده هیچ ویژگی خاصی غیر از اندام خاصش همراه نداشته، به تدریج مادر به او گفته که تو با این عروسک بازی کن، عروسک بچه تو است. او احساس کرده که باید محبت کردن، پرورش دادن و تغذیه کردن را بپذیرد. اینها دقیقاً مثالهایی هستند که سیمون دو بووار میزند. میگوید: تمام دختر بچهها عروسک را به حالت شیر دادن بغل میکنند یا مثلاً میگویند مامان شیر بخور. این دختر بچهها همان تغذیه کنندگی را که به جنسیت مربوط میشود نه به جنس، را از مادر یاد میگیرند و میپذیرند که نقش آنها در اجتماع همین است. این مادر برای پسر خود یک اسلحه میخرد و میگوید: مامان این اسلحه را برای تو خریدم که دزدها را بکشی، از همان کودکی شما به فرزندتان یاد میدهید که باید دزدها را بکشد باید حق را بگیرد و به تدریج هنگامی که این بچه به سن بیست سالگی رسید، دارای ویژگیهای خاصی مانند پرخاشگری، ریسک کردن، رقابت کردن میشود، بر خلاف دختران هم سن و سال خودش مانند خواهرش.
حرف فمینیستهای اولیه این بود که دومی را شما ساختید. فمینیستهای اولیه به دنبال این بودند که بگویند میان این دو رابطه علّی، معلولی وجود ندارد یعنی جنس لزوماً جنسیت خاص را نمیطلبد. اما آنهایی که گفتند جنسیت مقدم بر جنس است میخواستند میان این دو رابطه علّی ایجاد کنند.
(پرسش و پاسخ)
میان جنس و جنسیت ابتدا جنسیت میآید، بعد جنس را هم برای ما میسازد. منتها دقیقاً در معنای جنس یک توسعهای به خرج میدهند. میخواهم بگویم جنس و جنسیت از هنگام تولد با هم وجود دارند که ساختار اجتماع میخواهد به شما بگوید چه چیزی را داخل جنس بدانید. مورد اول این بود که اندام خاص هیچ ربطی به جنسیت خاص ندارد، مورد دوم این بود که جنس یعنی این آناتومی خاص که به این نظریه اِشکال گرفته شده و نظریه دوم برای ترمیم این نظریه آمد. آنها گفتند: اشکال این است که شما میگویید جنس هیچ ربطی به جنسیت ندارد. در حالی که ما میبینیم به جنسیت ربط دارد و این جنس را هم خود جنسیت ساخته، بنابراین ابتدا باید یک جنسیتی باشد که جنس را بسازد. میگوییم چگونه جنس را میسازد؟ به شما میگویند: اگر در جوامع مختلف بگردید، از خود زن و مرد هم تصورات مختلفی وجود دارد و با توجه به نقشهایی که میپذیرند تصور آنها از زنانگی و مردانگی متفاوت است. برای روشن شدن این مطلب مثالی میزنم: تمام بحث فروید به بحث هویت مربوط بود اما بحث جنسگرایی در هویت را محور قرار داده بود. فروید میگوید: هویتی که هر فرد در ناخودآگاهش از خود به دست میآورد، به ناخودآگاه آن فرد و تلقی که از هویت جنسی دارد برمیگردد.
میخواهیم بحث کنیم که چگونه جنسیت بر جنس مقدم میشود که خیلی هم نامعقول به نظر میرسد. فمینیستها میگویند چقدر مرد و زن با هم تفاوت جنسی دارند. به عنوان مثال اولین تفاوت آنها آلات تناسلی آنها است. دومین تفاوت آنها در هورمونهای مختلفی است که دارند. سومین تفاوت آنها در کروموزومهای مختلفی است که دارند. اما شما چگونه مردانگی و زنانگی را با تفاوت اول تعریف میکنید زیرا جنسیت جامعه اینگونه به شما نشان داده شده است و ثمرهاش در Transexuae ها پیدا میشود. یعنی شما نگاه میکنید که یک خانمی از حیث مورد دوم و سوم زن است ولی با ویژگی مورد اول زندگی میکند، اما میگویید پسر است که این تعارضهایی را ایجاد میکند.
(پرسش و پاسخ)
این بحثها در سال ۲۰۰۳ مطرح است. این یک اشکال به فمینیستها است به همین خاطر هم فمینیستها دائم به دنبال ساخت شکنی میروند، یعنی هنگامی که اشکال میگیرید میگویند: این را باید دوباره تعریف کنید. ما از تعریف جنسیت دست برمیداریم. از تعریف فلان دست برمیداریم اما ساخت شکنی واقع به این معناست که من بخشی از اشکال را پذیرفتم. بعضی از بچهها را در مدرسه میبینیم که دختر هستند، اما رفتارهای پسرانه دارند، بعداً که وارد خانواده آنها میشویم، میبینیم رفتارهای دخترانه با او نداشتند. این مطلب را چگونه میشود جمع کرد؟
ما این جا با چند موضوع مواجه هستیم. ضمن اینکه میپذیریم بعضی از ویژگیهای زنان معلول محیط است، یعنی قدر مسلم این طور نیست که تمام چیزهایی که داریم با آناتومی و فیزیولوژی خاص ما مرتبط است. فرض کنید دختری که در یک خانواده تهرانی بزرگ شده، از سوسک میترسد اما به یاد دارم زمانی به یکی از شهرهای شمال رفته بودم آنجا یک درخت گوجه سبز بود که بالا رفتن از آن خیلی سخت بود. من میخواستم گوجه سبز بکنم، که دختر صاحب خانه به من گفت بایست الان بالا میروم. من همین طور که نگاه میکردم دیدم که بیست ثانیه بعد، این دختر دو متر بالا رفته بود اما در بعضی نقاط میترسند حتی از دو پله بالا روند. قطعاً هر چیزی که داریم به جنس ما بر نمیگردد، بسیاری از آنها معلول تربیت، محیط و … است.
موضوع اول این است که آیا تمام ویژگیهایی که زنان دارند معلول محیط است؟ موضوع دوم هم این که اکنون بسیاری از دختران جامعه ما (بسیاری که میگوییم نه اینکه درصد آن خیلی است، مثلاً یک درصد هم بسیار میشود زیرا خود پدیده، پدیده نادری است) که در جنس خود، تقریباً دو جنسیتی هستند مثلاً ۸۰ درصد پسر و ۲۰ درصد دختر هستند که آنها تعارضاتی را در شخصیت خود نشان میدهند. زمانی فیلمی راجع به این افراد برای دفتر مطالعات گرفتم که آنها بعداً مجبور میشوند با اعمال جراحی، آناتومی خاص خود را تغییر دهند و به جنس مخالف تبدیل شوند. بخشی از آن به این خاطر است که تأثیرات خاص خودش را میگذارد و بخشی هم به این خاطر که یک نوع فرافکنی میگویند، حالا نمیدانم چه تعبیری از آن کنم. فرد بر خلاف اقتضای درونی خود عمل میکند، نه این که واقعاً آن اقتضای درونی او باشد مانند کودکی که لج میکند، این ویژگی الان در بین دختران جامعه ما تا حدی مشهود است. گزارشهایی که میرسد معمولاً همین مطلب را تأیید میکند اما بحث ما این است که فمینیستهای اولیه میگویند: جنسیت معلول جامعه است، اما فمینیستهای پست مدرن دنبال این هستند که بگویند: بین این دو رابطهای وجود دارد، این جنسیت است که به ما میگویند جنس چه چیز باشد، بنابراین اگر ما جنسیت را ساخت شکنی کنیم، میتوانیم تعبیری از هویت زنانگی و مردانگی داشته باشیم.
من معذرت میخواهم بحث ما کمی فلسفی شد، ماهیت بحثهای فلسفی این است. یعنی بعضی وقتها آدم باید بحث کند که بحث حل نشود نه اینکه حل شود. آقای دکتر داوری میگوید: ابتدا که به جلسه میآییم، میدانم چه میخواهم بگویم ولی در آخر جلسه نمیدانم چه میخواستم بگویم. اما معتقدم که از ابتدای جلسه تا آخر جلسه به سواد من بسیار اضافه شده است. این بحثها ماهیتاً بحثهای سنگینی هستند و ربطی هم به این جلسه ندارد. فقط نکتهای را اینجا در بحث جنس و جنسیت عرض کنم، اشکال مهمی که به بحث جنس و جنسیت وارد است اینکه شما برای حفظ، حمایت و هویت بخشی به زنان به نفی سوژه زنان رسیدید. بعضی اوقات اینقدر ویژگیهای زنانه را به جنسیت نسبت دادید که جنس را از مفهوم خالی کردید و آخر ما مفهوم زن را نفهمیدیم. حالا زنی را که میخواهید حق او را بگیرید و به او پس دهید تعریف کنید. مادر میتواند بشود؟ میگوید: نه، مادری مربوط به جنسیت است. همسر میتواند بشود؟ میگوید: نه، این مربوط به فلان است. شما این مشکل را چگونه حل میکنید؟ چگونه زن را تعریف هویت میکنید و به آنان هویت بخشی میکنید؟ دقیقاً همین اشکال در بحث تساوی و تفاوت هم بود. یعنی به جایی میرسید که یا باید آرمان مردانه را و یا بیهویتی جامعه زنان را بپذیرید. یکی از اشکالاتی که سالهای اولیه انقلاب به بحث فمینیسم گرفته میشد همین اشکال بود. بعضی از اشکالات، اشکالات نپختهای است اما همیشه هم وارد هستند یعنی کسانی که حتی یک جزوه یا مقاله راجع به فمینیسم نخوانده بودند همیشه در سخنرانیهای خود به فمینیسم انتقاداتی میبردند و میگفتند فمینیسم میخواهد جامعه را مردانه کند، اشکال در ظاهر هم مسخره است. معلوم است که فرد اصلاً نمیداند فمینیسم یعنی چه؟ اما واقعیت این است که این اشکال هم به بحث تساوی و تفاوت و هم به بحث جنس و جنسیت وارد است. یعنی آن قدر این گزارهها را از زن میگیرد که او را بیهویت میکنید. در آخر معلوم نمیشود که میخواهد از چه دفاع کنید. روی این قضیه مهم تأمل کنید. شاید پذیرش آن یک مقدار برای شما سخت باشد، اما اگر مقداری روی این مفهومها کار کنید، میبینید که اینها تمام نقشهای زن را به جنسیت برمیگردانند. معلوم نمیشود آخر زن چه میشود. مانند کسی که رفت روی دست خود شیر خالکوبی کند گفت: این قسمت آن را نزن درد میآید، آن قسمت را نزن درد میآید، این هم شبیه به همان است، شیر بییال و دمی که نام آن را زن گذاشتید، اصلاً زن چه هست؟
این تعریف، از اُکلی است، اُکلی از فمینیستهای معروف آمریکایی است که در نظریات جدید فمینیستی بسیار تأثیر گذار است که چند تعریف وجود دارد که یکی از آنها را من این جا مطرح میکنم.
معادل جنسsex است ، واژهای که به تفاوتهای زیست شناختی میان زن و مرد اشاره دارد. تفاوت مشهود در اندامهای جنسی که تفاوت مربوط به آن، در عمل تولید مثل تأثیرگذار است. فقط یک جمله را میگویم و بعد جنسیت را تعریف کنم. تفاوت در تولید مثل به جنس برمیگردد اما مادری به جنسیت برمیگردد، دقت کنید آنها را با هم خلط نکنید. جنسیت مسئلهای فرهنگی است یعنی جنسیت، فرهنگ و جامعه میسازد، به طبقهبندی اجتماعی مذکر و مؤنث مربوط میشود. معادل انگلیسی این هم Gender است.
بحث بعدی ما مردسالاری در جوامع انسانی است. فمینیستها در منشأ و در عامل تبعیض از حدود سال۱۹۷۰ به بعد به بحث مردسالاری به عنوان یک عامل بسیار مهم در ظلم و ستم و تبعیض بر علیه زنان اشاره کردند. مُراد آنها از مردسالاری نظامی است که اجزای این نظام در یک اقدام بسیار منسجم، ایده فرودستی زنان را دنبال میکنند. (که در جلسات گذشته توضیح دادم) یعنی این که یک زن در درون نظام مردسالار خود به ظلم و ستم علیه زنان کمک میکند و این نکته بسیار مهمی است. امروز در فهم نظریات فمینیستی این مطلب را به خاطر سوء تعبیرهایی که میشود کمی توضیح میدهم.
یکی از مشکلات ما در داخل کشور افرادی هستند که از سر غیرت دینی فمینیسم را نقد میکنند، بدون اینکه بدانند فمینیسم چه گفته است. فمینیستها مردسالاری را خیلی تعمیق میدهند و یکی از موضوعاتی را که در بحث مردسالاری کلیدی و محوری میدانند بحث زبان است. فمینیستهای موج اول مانند لیبرالها به دنبال آزادیهای حقوقی بودند، آنها میگفتند: ما حق ارث، حق مالکیت و حق رأی میخواهیم. در سال۱۹۶۰ تغییر را مشاهده نکردند، بحث مردسالاری را مطرح کردند، در مردسالاری بحث این بود که مهمترین ابزار ستمی که مردسالاری به عهده میگیرد تا بر زنان ظلم و ستم کند، زبان است. در بحث زبان به این جا رسیدند که در داخل نظم نمادین زبان (به تعبیر ژان ژاک لاکان) موجب میشود از خود به یک هویت برسد که این هویت، هویت جنس دوم بودنِ است. به عنوان مثال ادبیات زن را کاملاً جنس دوم نشان میدهد یا شما از بچگی به دختر خود میگویید: مامان یک قول مردانه به من بده، این قول مردانه، یعنی قولی که آن را نمیشکنید. به آقایی که در محافل زنانه شرکت میکند و به صحبت زنان خوب گوش میدهد میگویند، فلانی خاله زنک است. یعنی این زبان هویتی به زنان میدهد که خود زنان هم این هویت را پذیرفتهاند و اسطوره فرودستی زنان توسط این نظم نمادین زبانی پوشش داده میشود. در زبان فارسی افراد زیادی بر روی نظم نمادین کار کردهاند که چه تأثیراتی بر تبعیض علیه زنان گذاشته یا فحشهایی که در کوچه و بازار، دو مرد به هم میدهند، در این فحشها گویی این طور القا میشود که بُعد جنسی زن آسیبپذیر است. یعنی ما چیزی در عرف خودمان درست کردیم وقتی دو نفر میخواهند به هم فحش دهند، معمولاً فحشهایی که میدهند، فحش به مادر، خواهر و همسر است. هم زنان و هم مردان جامعه، این را پذیرفتهاند که اگر میخواهید کسی را تخریب شخصیت کنید و کاری کنید که او کم بیاورد، بهترین کار این است که به فحشهایی که در عرف عام به آنها فحشهای ناموسی میگویند را به او بدهید و او را عصبانی کنید. بلافاصله آن دختر بچه از نظم گفتار برای خود هویت درست میکند و با همین هویت زن میشود.
بنابراین یکی از ابزارهای بسیار مهم سلطه علیه زنان، زبان است. دقت کنید زنان در جامعه مردسالار جزئی از جامعه مردسالار هستند، یعنی از نظر فمینیستها عامل ستم علیه زنان هستند و این در فهم نظریه مردسالاری بسیار مهم است. افرادی این مطلب را نادیده گرفتند (اصلاً این توضیح اضافه را برای این بیان کردم که بگویم تا انسان واقعاً فکری را نفهمیده نباید آن را نقد کند) مردی در نقد زبان و جنسیت گفته: این حرفها بیمعنی است چه کسی گفته که مردها با زبانی که ایجاد کردند، به زنان ظلم و ستم میکنند، کودک از مادر و در دامان مادر زبان را یاد میگیرد، بنابراین اگر قرار است کودک با زبان هویت بگیرد و با زبان مادر خود هویت میگیرد، بنابراین جامعه باید مردسالار باشد. در صورتی که این حرف، حرف خام و نپختهای است. زیرا مادر در جامعه شما با زبان مردسالار با کودک خود صحبت میکند. دیگر لازم به اثبات این موضوع نیست. اگر صحبت فمینیستها را بپذیریم، برای آن مصداق پیدا کردن کاری ندارد.
میخواهم مفهوم درستی از مردسالاری را مطرح کنم. مرد سالاری اینکه بعضی از افراد فکر میکنند نیست، در کلاسهایی که بحث مردسالاری را بیان میکنم، خانمها میگویند: استاد! مثلاً شما قبول ندارید بعضی از آقایان از خانمهای خود توقع زیادی دارند؟ اصلاً بحث مردسالاری این نیست. بسیار پیچیدهتر از این صحبتها است که فمینیستها ادعا میکنند. بحث بداخلاقی یا کج رفتاری بعضی از مردان در خانه را با بحث مردسالاری که فمینیستها میگویند یک نظام است با هم خلط نکنید. فمینیستها در بحث مردسالاری میگویند: این نظام مردسالار در طول قرون و اعصار، در تمام جوامع اسطوره فرودستی زنان را دنبال کرده و در همه جوامع هم موفق بوده و در همه جوامع هم زنان با این اسطوره فرودستی که توسط مردسالاری رقم زده شده همراهی و همیاری کردند.
اولاً مفهوم مردسالاری مبهم است. ثانیاً چرا در جهان چیزی به نام مردسالاری اتفاق افتاد و زن سالاری اتفاق نیفتاد؟ نقش زنان در پذیرش مردسالاری در جوامع چه بود؟ اکثر پارامترهایی که فمینیستها در بحث مردسالاری مطرح کردند پارامترهای فرهنگی است. این حرف که آیا در دورهای از زمانها زن سالاری داشتیم یا نه، بحثی است که از حیث تاریخی باید در مورد آن گفتگو شود. افرادی مانند انگلس در کتاب «منشأ خانواده و دولت» این ادعا را کردند که اولین زمینها کشاورزی بود و در اوایل اقتصاد، شکار بود. جای زنها ثابت بود اما جای مردان متغیر بود چون به شکار میرفتند، تعلقی به زنان نداشتند، کمونیسم جنسی بود. کودکان را از طریق مادر میشناختند، سالار جوامع مادران بودند، این ادعاها هم از حیث تاریخی باید اثبات شود و هم اینکه آیا یک چنین چیزی مستلزم زن سالاری است یا نه؟ یعنی آیا اینکه جای زنها ثابت بوده و کودکان را با آنها میشناختند به معنای زن سالاری است یا این که محور خانواده زن بوده است؟ آیا این که در اسطورهها، زنان در قالب الهه ظاهر میشدند به دلیل زن سالاری است یا مرد سالاری؟ حتی اگر فمینیستها چنین ادعاهایی نکنند، افرادی مانند فروید و لاکان عمدتاً از اسطورهها به فرودستی زنان میرسند. مثلاً فروید وقتی بحث میکند که چگونه یک زن به هویت میرسد، میگویند: نمادهای اسطورهای زنان در اسطورهها نمادهای انفعال هستند نه نمادهای فعل که از اسطورهها داستان فرودستی زنان دنبال شد. به این مسائل اشاره نمیکنم، بحث خودمان را دنبال کنیم که مردسالار چه بود؟ مردسالاری به عنوان یک نظام، همه جا هماهنگ عمل کرده و زنان هم همه جا آن را پذیرفتهاند. مشکل این است که ما قوم های مختلفی داریم مثلاً ظلم و ستم در چین یا در هند علیه زنان ماهیتاً با ستم و ظلم علیه زنان در اروپا متفاوت بوده اما شما میگویید: بر همه آنها مردسالاری موجود است. تمام پارامترهای مردسالاری به رغم اختلاف بومها و فرهنگها جزئی از فرهنگ هستند. یعنی ظلم و ستم و تبعیض علیه زنان ریشه در فرهنگها دارد. این حرف، حرف قابل دفاعی است یعنی این فرهنگها هستند که باعث فرودستی زن ها میشوند. چند نکته را هم باید اینجا در نظر بگیریم اینکه نقش زنان در این فرهنگ سازی چیست؟ یعنی نقش زنان در پذیرش فرهنگ فرودستی چیست؟ شما همیشه میگویید: مردان به زنان ظلم و ستم کردند و زنان را در این ظلم و ستم دخیل نمیدانید. یکی از مشکلاتی که در فرهنگ وجود دارد، نگاه مردان به زنان است و مشکل دیگر هم نگاه زنان به خودشان است که من آن را با عنوان «جنس محوری در نگاه زنان و مردان به زن» تعبیر میکنم.
ما میپذیریم که مردان وقتی به زنان نگاه میکردند، جنس زنان برای آنها مهم بوده و سعی کردند شخصیت زنان را به جنس آنها تقلیل دهند، واقعیت هم در طول تاریخ همین بوده است. البته در طول تاریخ که میگوییم، فراز و نشیب داشته، به تدریج که جوامع متمدنتر شوند این نگاه غلبه پیدا کرده و به همین خاطر است که فمینیسم در انقلاب صنعتی رخ میدهد، قبل از آن از فمینیسم خبری نیست اما در انقلاب صنعتی که مردان نگاه خود را به جنس زنان بیشتر متمرکز کردند، زنان هم این نگاه را بیشتر کردند، تفاوتی نمیکند که جنس محوری توسط مردان در جامعه تعریف شود یا توسط زنان، جنس محوری باعث فرودستی زنان در جامعه میشود. مثال کوچک آن، بحث آرایش و مُد در جوامع است. پرداختن زنان به جلوههای ظاهری، آرایش و مد یعنی اینکه آنها شخصیت خود را به جنس خودشان تقلیل دادند و تمام هویت خود را در جنس خودشان دیدند و این یعنی همان چیزی است که مردان میخواهند. از طرف دیگر گاهی زنان جنس خود را در جامعه اصل و محور میبینند. در بحث جنس محوری که در هر دو نگاه وجود دارد، تلقی که ما از زنان داریم این است که زنان جنس خود را محور قرار میدهند این دو رویکرد دارد، گاهی من میگویم تمام هویت من جنسم است و جنس خود را باید سر بازار با آرایش و مد عرضه کنم تا وقتی که این جاذبهها را دارم، قشنگ نشان بدهم که من هستم، این موجب میشود که زنان تحت استعمار طبقه مردان در بیایند گاهی هم ممکن است که من بگویم تمام هویت من، همین هویت جنسیام است بنابراین باید گوشه خانه بنشینم و در صحنهها حضور پیدا نکنم. این نگاه افراط و تفریط را هم مردان و هم زنان در کل تاریخ دنبال کردند. حالا تفاوتی نمیکند زنان و مردان بیدین به گونهای و زنان و مردان متدین هم به گونهای دیگر دنبال کردند. بنابراین باید مفهوم مردسالاری را ایضاح کنیم. وقتی مفهوم آن را ایضاح کنیم میبینیم که مفهوم مشخصی ندارد، تمام چیزهایی که تحت عنوان مردسالاری مشخص میکنند به عامل قویتری به نام فرهنگ و تلقی از جنس زنان برمیگردد. در این تلقی از جنس زنان، هم مردان و هم زنان مقصر هستند.
اما بحث دیگری که میخواهم مطرح کنم این است که فمینیستها به تبع غربیها یک مشکل عمده دارند. در نقد فمینیسم به مثابه جنبش اجتماعی گفتیم: یکی از مشکلات غرب جنسگرایی بوده که اوج آن را در تحلیلهای فروید از هویت زنانگی و مردانگی میبینیم. اما بحث بسیار جدی که در اینجا مطرح میشود، این است که جنسگرایی در تبعیض علیه زنان در فمینیسم به شدت خودش را نشان میدهد یعنی اشکال بعدی ما بحث جنس گرایی است. شما میگویید: من به دلیل زن بودن این مشکل را دارم. من میگویم: این مشکل ریشه در بیسوادی دارد. شما میگویید: من به دلیل زن بودن این مشکل را دارم، من میگویم: این مشکل ریشه در تربیت خانوادگی دارد. شما میگویید: که مثلاً زنان در جوامع از فقر رنج میبرند، من میگویم: این به مدل اقتصادی جوامع برمیگردد و ریشه در روابط حقوقی دارد، به تدریج شما مشکلات را که مطرح میکنید، میتوانید برای این مشکلات و تبعیضها منشأهای دیگری را پیدا کنید. آیا میخواهم ادعا کنم که جنس هیچ تأثیری در مشکلات زنان ندارد؟ قدر مسلم این است که دارد، منتها ابتدا باید به طور دقیق تحلیل شود که وقتی میگوییم جنس زنان در ظلم و ستم علیه آنها نقش دارد باید مدل آن را هم نشان دهیم، وقتی ظلم و ستم علیه زنان ریشه در جنس آنها دارد که برای تمام زنان عالم یک مشکل خاص وجود داشته باشد و شما بتوانید یک مشکل خاص را در تمام زنان عالم پیدا کنید. بگویید این مشکل در مردان وجود ندارد فقط در زنان آفریقا یا ایران نیست. برای زنان تمام دنیا این مشکل وجود دارد بنابراین این مشکل به دلیل زن بودن زنان است اما اگر مشکلاتی در زنان آمریکا وجود دارد در زنان ایران هم وجود ندارد، نمیتوانید بگویید که این مشکل ریشه در زن بودن زنان دارد. یعنی شما در این مدل هم در منشأ ستم تحویل گرایی مرتکب میشوید و هم هویت زن را به تحویل گرایی کاهش میدهید. مثلاً فرض کنید که در کشوری معضل اعتیاد زیاد میشود، بعد میگویند که زنان آسیبپذیر شدند، این آسیبپذیری زنان به خاطر زن بودنشان نیست، به خاطر اعتیاد بخشی از جامعه است. قطعاً مردان جامعه هم در اثر اعتیاد آسیبپذیر میشوند. به نوعی میخواهم بگویم نوعی مبالغه در تأثیر زنانگی در ظلم و ستم علیه زنان در نظریههای فمینیستی دیده میشود که از این بحث موقتاً میگذرم.
(پرسش و پاسخ)
بحث مردسالاری که مطرح شد. نوع نگاه مردان و زنان هم درآن نقش داشته و این را فمینیستها قبول دارند؟ بله. اشکال این بودکه ابتدا مردسالاری را به فرهنگ تحویل برویم بعد گفتیم زنان دخیل هستند، آنها زنان را در پروسه مردسالاری دخیل میدانند اما وقتی به فرهنگ تحویل دادیم ضمن اینکه زنان را مقصر میدانیم، این تقصیر را دیگر به پای زنان نمیگذاریم
(پرسش و پاسخ)
آنها به فرهنگ بر نمیگردانند؟ نه. ما میگوییم که باید به فرهنگ برگردانید، اما آنها این کار را نمیکنند.
اشکال دیگری که اینجا بیشتر منطقی است تا فلسفی، این است که فمینیستها میگویند: در درون نظام مردسالار همه چیز مردسالارانه است از جمله علم، حقیقت، واقعیت، زبان و … به هیچ پدیده مردسالاری نباید اطمینان کنیم. این نظریه درون نظام مردسالار به وجود آمده یعنی شما میگویید زبان مردانه است، حقیقت مردانه است، نظریات مبتنی بر مردسالاری هستند، میگوییم: این نظریه فمینیستها غیر از اینکه در درون یک نظام مردسالار است با ابزارها و پارامترهای مردسالارانه تعریف شده، مانند قضیه معروفی که انیشتین گفته بود، هیچ قضیه کلی وجود ندارد. بعد اشکال کرده بودند که همین قضیهای که میگویید یک قضیه کلی است، بنابراین این هم وجود ندارد برای اینکه یک قضیه کلی است. مثال دیگری میزنم، مانند پارادوکس دروغگو که میگوید تمام حرف هایی که میزنم دروغ است. اگر این حرف راست باشد پس حرف اولیه او درست نیست. اگر دروغ باشد، پس حرف اولیه او راست است. این گونه مشکلات را پارادوکس دروغگو میگویند. البته این مثالی که زدم در منطق و فلسفه جواب دارند.
بحث ما این است که اگر گفتید که مردسالاری غولی است که به همه چیز احاطه دارد، پس بر خود نظریات فمینیستی هم احاطه دارد. از این بحث بگذریم. بحث فمینیسم پَسامدرن و تأثیراتی که دارد و بحث فمینیسم در داخل ایران در رویکرد جدید آن را مطرح میکنم.
در کشورهای غربی فمینیستها تعریفی از هویت، تبعیض جنسی و طبقه زن و مرد در جامعه ارائه دادند که این تعریف بعدها با چالشهایی مواجه شد که این چالشها به ضرر فمینیستها تمام شد زیرا آنها خیلی به دنبال وحدت جهانی بودند.
فمینیستها تئوری به نام «خواهری جهانی» دارند که در کتاب «جامعه شناسی زنان» در مورد آن توضیح داده شده است. «خواهر جهانی» یعنی این که فمینیستها به دنبال این بودند که زنان تمام جوامع مختلف به دلیل ظلم و ستمی که بر آنها شده در یک چیز مشترک هستند، یعنی گویی خواهر هستند. این ستمی که علیه زنان وارد میشود، ستم مشترک است، بنابراین باید دست به دست هم بدهند. اولین اشکالی که به اینها گرفته شد توسط فمینیستهای سیاهپوست بود. فمینیستهای سیاه پوست این سئوال را مطرح کردند که آیا فمینیسم دغدغه زنان سفید پوست بورژوا را مطرح میکند یا این که ادعای او با عملش صادق است و دغدغه تمام زنان جهان را دارد. اینها نشان دادند که فمینیستها اصلاً به دنبال حل مسئله زنان جهان نیستند و بلکه به دنبال حل مسائل زنان آمریکا و اروپا هستند، آن هم نه هر زنی، زن سفید پوست؛ آن هم نه هر زن سفید پوستی، زن سفید پوستی که از طبقه متوسط است. طبقه متوسط یعنی زنانی که به دلیل صلاحیتهای شخصیتی خود میخواهند در جامعه حضور داشته باشند و به مناصب قدرت و ثروت دست پیدا کنند. یعنی استاد دانشگاه و هنرپیشه شوند و در جامعه حضور فعال داشته باشند. اولین سئوالی که برای فمینیستهای سیاهپوستBlack Feminism خیلی جدی بود که بسیاری از فمینیستها به دنبال آنها هستند که اینها مشکلات ما هستند و اصلاً فمینیستهای سفید پوست دنبال بسیاری از مشکلات آنها نیستند. مثلاً اشتغال برای زنان طبقه سفید پوست یک معضلی بود و اما برای طبقه سیاهپوست معضل نبود، زیرا زنان طبقه سیاه پوست به طور طبیعی بیش از مردان کار میکردند، محور اقتصادی خانواده بودند و مردان سیاه پوست شدیداً به زنان خود وابسته بودند. بنابراین چیزی که فمینیستها اکنون به دنبال آن هستند، شعار ما نیست. پرخاشگری همسران برای فمینیستهای سیاه مسئلهای نیست. آنها با همسران خود به دلیل بافت بومی که دارند یا بحث سقط جنین و پیشگیری از بارداری مشکل ندارند. بسیاری از اهداف فمینیستها این بود که به زنان حق مالکیت بر تن داده شود. یعنی من حق داشته باشم هر وقت خواستم باردار شوم و هر وقت خواستم سقط جنین کنم، زیرا قوانین کشورهای غربی چنین اجازهای را به آنها نمیداد. فمینیستهای سیاه پوست میگویند: به طور طبیعی ما این حق را داشتیم، در زمان برده داری برای اینکه ما از بازدهی درکارهای خدماتی نیفتیم به ما هورمونهای پیشگیری از بارداری تزریق میکردند و به زور بچههای ما را سقط میکردند و ما بیشتر در آرزوی بچهدار شدن هستیم تا نداشتن فرزند و پیشگیری از بارداری، یعنی مسائل شما با مسائل ما متفاوت هستند. شبیه همین قضیه موجب به وجود آمدن گرایشهای دیگر فمینیست شد. شما میخواهید احقاق حقوق زنان کنید، آن طور که زنان میخواهند یا آن طور که شما میخواهید. مثلاً زنان مسلمان فرانسه دوست دارند با حجاب سرکلاس بیایند، اما فمینیستها میگویند: حجاب و پوشش از ابزارهای جامعه مردسالار است. پس باید در کشوری مثل کشور فرانسه مقابله کنیم تا مردسالاری رسوخ پیدا نکند. در مقابل فمینیستهای بومی، فمینیستهایی که با نگاه مسلمان یا با یک گرایش خاص نگاه میکنند، این اشکال را میگیرند، که اگر شما میخواهید زن در جامعه تعالی پیدا کند، پس باید به خواست زنان احترام بگذارید. هنگامی که زن مسلمان فرانسوی میخواهد با حجاب در کلاس شرکت کند شما چرا او را از این حق محروم میکنید؟ مسئله ما متفاوت است. این نکته بسیار مهم موجب به وجود آمدن گرایشهای پست مدرن در غرب شد. فمینیستهایی که به این نتیجه رسیدند که فمینیسم اروپایی به دنبال دغدغههای آنها نیست.
(پرسش و پاسخ)
مشکل همین است که آیا فمینیسم قدر مشترک دارد یا نه؟ این خود یکی از آن داستانها میباشد. اگر فرض کنیم که در بحث جنس و جنسیت، تساوی و تفاوت همه تلاش خود را کردیم مشکل این میشد که اصلاً قدر مشترکی برای فمینیسمها نمیتوانید پیدا کنید آن وقت بحث خیلی متفاوت میشود و تأثیرات خاص خود را دارد یا ندارد یا باید دوباره آن را تعریف کنیم. یعنی همان کاری که بسا ساختارگراها میکنند. دائم میگویند ساخت شکنی کنید و دوباره آن را تعریف کنید و دائم آن را بشکنید و دوباره تعریف کنید، چنین کاری باید کنیم.
میخواهم وارد بحث بسیار کوتاهِ، رویکرد جدید فمینیسمهای داخلی شوم. منتها چند نکته را تذکر میدهم که این نکات برای ما میتوانند بسیار راهگشا باشند. یکی اینکه امروزه در غرب بحثهای فمینیستی با چالشهای نظری جدی روبهرو شدهاند، هیچ نظریهای ندارند که آن نظریه از بین نرفته باشد، خلاصه هر جایی کسی دستی در آن برده است. نکته دوم این است که ما باید میان شکست فمینیسم در غرب از حیث نظریهپردازیهای فلسفی و رواج فمینیسم در زمینههای فرهنگی تفکیک قائل شویم. اکنون فمینیسم در غرب از حیث فرهنگی نهادینه شده و راه خود را ادامه میدهد ولو اینکه از حیث نظری با چالشهای جدی مواجه شده باشد. نکته سوم هم این که بسیاری از اشکالاتی که بر فمینیستها مطرح میکنیم. فمینیستها برای این اشکالات پاسخهایی دارند منتها ما اگر بخواهیم این پاسخها را بگوییم بعد این پاسخها را پاسخ دهیم خیلی طولانی میشود، در حد آشنایی با فمینیسم صحبت کردیم، کسانی که میخواهند این مباحث را دنبال کنند به کتابهای مفصل با رویکرد فلسفی رجوع کنند. یعنی شناخت فلسفه قرن بیستم برای فهم نظریات جدید فمینیستها خیلی لازم است. شناخت مکتب فروید، لاکان، شناخت فلسفههای ساختارگرایی، پسا ساختارگرایی، پست مدرنیستی که همه اینها در شناخت فمینیسم جدید نقش دارد. اما نکتهای که میخواستم راجع به فمینیستهای داخلی کشور خودمان عرض کنم، چند وقتی است که در کشور ما بحثهای نظری فمینیستی مطرح میشوند و این موضوع برای ما خیلی پیام دارد. یعنی زمانی بود که بحثهای فمینیستی در داخل کشور با رویکرد حقوقی بحث تساوی و مشارکت مطرح میشد، اما اکنون بحثهای دقیق نظری فمینیستها داخل کشور آرام و بیصدا منتشر میشوند در قبال آنها هم کسی وجود ندارد که پاسخ دهد. رشته مطالعات زنان در دانشگاه حدود دو سال است که راهاندازی شده است. هنگامی این رشته راهاندازی شد، سئوالی مطرح بود که منابع مطالعاتی آنها چیست؟ به فاصله کمتر از یکی دو سال آنها دو، سه کتاب ترجمه کردند، یکسری کتاب هم با گرایشهای کاملاً فمینیستی در دست تألیف دارند. از آن طرف یک سیاست بسیار رندانهای را پیش گرفتهاند که بگویند: فمینیسم غربی در ایران شناخته شده نیست و تمام چیزهایی که داخلیها میگویند برچسب است. دقت کنید با یک برنامه حساب شده، حرفهای کلاسیک آنها را در دانشگاهها میآورند. به مخاطب عام این گونه اعلام میکنند که فمینیسم در داخل کشور ما شناخته شده نیست و حرفهایی هم که به آنها میزنند، تهمت است. اصلاً فمینیسمها حرفهای فلسفی ندارند که بگویند حقوق زنان را بگیرید و به آنها ندهید. آنها میگویند بر سر زنان نزنید. آنها با پرنوگرافی و بیبندوباری مخالف هستند و اینها تأثیرات خاص خود را دارد. حالا من چند قسمت از متون آنها را برای شما میخوانم تا ببینید که در کشور ما چه اتفاقاتی میافتد. مجموعهای به نام «فصل زنان» منتشر میشود که قبلاً با نام «جنس دوم» توسط خانم نوشین احمدی خراسانی تا شماره ده آن منتشر شد، دوباره تغییری در نام آن دادند و با عنوان «فصل زنان» منتشر کردند. روی جلد این مجموعه نوشته شده «مجموعه آراء و دیدگاههای فمینیستی» سپس در جای دیگر توضیح میدهد مجموعه آراء و دیدگاههای فمینیستی در ایران، میخواهیم این حرفها را در ایران راه بیاندازیم. متن یکی از سخنرانیهای ایشان در اینجا وجود دارد که قسمتهایی از آن را میخوانم تا فقط نماد این حرکت را در داخل کشور مشاهده کنید که اگر در تریبونهای عمومی میگوییم فمینیسم را اشتباه شناختید، در محافل خصوصی از حرفهای فمینیستها دفاع میکنیم.
(پرسش و پاسخ)
بله. مجوّز دارد و شناسنامه آن به طور کامل آماده می باشد. حالا دقت کنید، آنها چقدر رندانه عمل میکنند. ایشان یک سخنرانی در ۸ مارس ۱۳۸۰ در دانشگاه کردند. در این سخنرانی میگویند: چرا من فمینیسم هستم و چرا زنان ایرانی فمینیسم را دوست ندارند. ایشان در قسمتی از این سخنرانی میگوید: در همه جای دنیا سلسله مراتب حاکم است، توجیه مطالب متفاوت است. همیشه عدهای فرودست و عدهای فرا دست، مرد بزرگتر بر مرد کوچکتر و به طور کلی مردان بر زنان حاکم هستند. این همان تعریف مردسالاری است که در هر جایی شکلی به خود میگیرد، در آمریکا زن غربی از دست همسر و دوست پسر خود کتک میخورد، ما هم اینجا از دست شوهران خود کتک میخوریم، اما در آنجا بر اثر مبارزه ده ساله قوانینی تصویب شده و زن قدرت انتخاب بیشتری یافته است. (البته من اکنون نمیخواهم نقد کنم که این حرفها چقدر نادرست هستند و چقدر درست، فقط میخواهم از این مطالب بگذریم که نتیجهای از آن بگیریم) در همه جای دنیا مردان، زنان مطیع، سربه راه و نادان را نمیپسندند و این الگوی زن همه جا تبلیغ نمیشود، چه در فیلمهای ایرانی با روسری (یعنی روسری نماینده فرودستی است) و چه در فیلمهای غربی با چاشنیهای سکس، پرنوگرافی و بیبندوباری ناشی از فمینیسم است. خانم نوشین احمدی میگوید: مخالفان فمینیسم پرنوگرافی را در آن آورده و کتابهای منتشر شده در غرب را مطالعه کنید تا با فعالیتهای گسترده آنها علیه پرنوگرافی آشنا شوید. پرنوگرافی ناشی از کالاهایی شوم و نگاه جنسیتی به زن است نه برخاسته از فمینیسم. نگاه جنسی که در این جا به شدت رایج است، شاهد آن هم همین است که وقتی بحث بر سر فمینیسم میشود آن را برای ما بیبندوباری جنسی تعریف میکنند. این همه در فمینیسم، فلسفه، نقد و نگاه وجود دارد. هزاران کتاب و مقاله از فمینیستها چاپ شده که در آن به نقد نگاه مردانه در فیلمها، هنر و غیره پرداختهاند، اما مخالفان فمینیسم به دنبال یک رابطه نامشروع در روابط جنسی فمینیستها میگردند، از قضا این نوع نگاه همان نگاهی است که آنها سالها فریاد زدند، نوشتند و گفتند که چرا به زنها از این نگاه و از این زاویه نگاه میشود و در آخر هم در بررسی فمینیسم دوباره به پایین تنه فمینیستها توجه میشود نه به نظرات آنها. خلاصه این پاراگرافی که خواندم میخواهد بگوید: ما فمینیستها مخالف روابط نامشروع (نامشروع به تعریف خود آنها) و پرنوگرافی هستیم. ایرانیهای داخل کشور که مخالف فمینیسم هستند این برچسب را به آنها زدند تا فمینیستها را سرکوب کنند. یعنی این تهمت به فمینیستها است دقت کنید ایشان این مطلب را در سخنرانی خود میگویند، قبل از این سخنرانی مقالهای را از فمینیستها ترجمه میکنند و در این مقاله آمده که بسیاری از آنها نتوانستند به محکومیت پرنوگرافی رأی دهند، یعنی آنها از پرنوگرافی دفاع میکنند، در همین مقاله آمده که فمینیستها از روابط نامشروع دفاع میکنند، بعد در مقاله بعدی که سخنرانی خود ایشان است میگویند: اینها به فمینیستها تهمت و برچسب زدند. در شماره هشت از نگاه «جنس دوم»، آنها مقالهای داشتند که حتی از همجنسبازی، زنان دفاع کردند. میخواهم بگویم رویکرد جدید فمینیستها در ایران این است که از جهالت خانمها، نسبت به بحث فمینیسم استفاده کنند و آن را در ایران رواج دهند. نکته این است که ما باید حتماً در سنگر و میدان باشیم، منتها متأسفانه یکی از مشکلهای ما با خواهران متدینی است که فمینیسم را نقد میکنند. این قدر فمینیست را بد نقد میکنند که مخاطب احساس میکند آنها اصلاً فمینیسم را نفهمیدهاند، پس میگوید حق با فمینیسمها است.
من ضمن اینکه میخواهم به شما نشان دهم که با همین دلایل بر شما واجب است که در صحنه حضور داشته باشید. از شما میخواهم که اگر میخواهید در جامعه حضور داشته باشید حضورتان، توأم با آگاهی باشد بسیاری از خواهرانی که فمینیسم را تدریس میکنند عمدتاً این حرفهایی را میزنند که خانم احمدی خراسانی میزنند یعنی به جای نقد نظر، نقد شخصیت میکنند، یعنی میخواهند سیمون دو بووار را نقد کنند، میگویند فلانی با فلانی رابطه داشته، ولستون کرافت دوباره طلاق گرفته و … این نشان دهنده این است که این گوینده با بحث ارتباط علمی برقرارنکرده، بلکه افراد را در نظر گرفته و هر چیزی که اینها از آن استفاده میکنند.